سنگی بر گوری - جلال آلاحمد
نویسنده: جلال آلاحمد
نشر: سیامک
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376
ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه میکند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساختهاند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان میدهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کردهایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشستهای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشتهای که هنوز کلهات کار میکند، و یک مرتبه احساس میکنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفتهی آن زن میافتی -دختر خالهی مادرم- که نمیدانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچهها توی خانههای فسقلی نمیتوانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشتهاید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق میکند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!
آلاحمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرتها و تجاربشان سخن میگوید. در بخشهایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار میکند و در کنار آنها گذری هم به مسائل اجتماعی میزند.
- حالا دیگر بحث از اینها گذشته. از اینکه ما سنگها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کردهایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همهی روابط و رفت و آمدها و مسئولیتهای خودشان چطور میتوانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامدهاند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول میبینی. آخر ما با همین درآمد فعلی میتوانستهایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج میشود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همهی چیزها را آزمودهایم و همهی ایدهآلها را. اما کدام ایدهآل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.
* آلاحمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگیاش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن میگیرد. نکتهی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعیست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیتهای مشابه تجربه میکنند، وجود دارد.