تردید کن...
اگر بخوام برای این روزهای زندگی یک عنوان انتخاب کنم، بدون شک «تردید» هست.
برای منی که زندگی هیچ وقت امن نبوده، کسی همیشه پشتام نبوده، وقت کمک خواستن کسی صدایم رو نشنیده، وقت شک کردن کسی به هولوولا نیوفتاده و به وقت گریههای یواشکی هیچ کس متوجه غمی که دارم نشده، تردید چیز عجیبی نیست.
اما... اما این روزها دیگر مثل تمام این سی و چهار سالی که پشت سر گذاشتم، قصد پرت کردن حواسم رو ندارم. دیگه هیچ چیز رو تابو نمیدونم... دیگه هیچ چیز توی ذهنم خوب خوب یا بد بد نیست. منم و تردید... متم و واکاوی... متم و خراب کردن خود خواسته باورها... منم و من...
این روزها در حال تلاش برای یک تغییرم. تلاش برای مهم بودن خودم... برای اینکه در جواب چی میخوری جواب داشته باشم. تلاش برای اینکه وقتی نظرم رو میپرسن خودم رو فدای جمع نکنم. تلاش برای موشکافی دقیق خودم در مورد اینکه چی میخوام، چی دوست دارم، اولویتهام چی هستن... فارغ از آنچه بقیه میخوان یا نمیخوان...
چه چیزهای سادهای رو باید با تلاش یاد بگیریم. نه؟
این جایی که من هستم، جای خوبی نیست. من خسته شدم از فکر کردن به آدمها
خسته از سرویس دادن بهشون. خسته از فکر کردن مداوم به این که چی دوست دارن، چکار کنم ناراحت نشن، چکار کنم بخندن، چکار کنم احساس تنهایی نکنن، چکار کنم غم نداشته باشن، چکار کتم درک بشن، هم صحبت داشته باشن و ... و .... و ...
من حتی از لبخند زدن به آدمها خستهام و میترسم...
این روزها در خنثی ترین حالت خودم هستم. میترسم یک لبخند سرآغاز یک دوستی باشه. سرآغاز یک درخواست، سرآغاز یک کمک، یا حتی آغاز یک درد و دل کوتاه توی مترو، تاکسی یا هرچی...
حس میکنم شانههام توان به دوش کشیدن زندگی بقیه رو نداره...
این حایی که هستم پر از نردیده...
تردید به راهی که تا اینجا اومدم و تفکری که داشتم...
باید بار زندگیهای دیگه رو زمین بگذارم تا بتونم زندگی خودم رو به دوش بکشم... تا بتونم لذت ببرم... تا خودم رو ببینم...
این روزها شروع یک تغییر بزرگ برای من هست. تمرین برای به اندازه گفتن، به اندازه خندیدن، به اندازه حرف زدن، به اندازه گریبان دریدن...
کاش بتونم...
کاش بس کنم این تفکر رو که باید حواسم به زندگی همه باشه و چیزهایی که من نداشتم رو بقیه داشته باشن...
بحران سی سالگی...
شاید...
مبتلاییم.