ده سال قبل، تمام آنچه که باعث میشد خواب به چشمم نیاید، ایجاد تغییری بزرگ در جامعه بود. روز و شبم را جستجو، مطالعه، صحبت و مشورت با اهل فن و دوستانی همدغدغه پر کرده بود. میدانستم که میشود، که باید بشود. میدانستم حرفهایی هست که باید گفت. تغییراتی هست که باید ایجاد کرد. باید صدای افراد دیگری در موقعیت مشابه خودم میشدم و پیش میرفتم. باید هزار چیز را به همه اثبات میکردم...
گذشت و گذشت و گذشت...
ده سال از آن روزها گذشته و دیگر خبری از آن همه جسارت و شور و هیجان نیست. دیگر مطمئن نیستم از توانستن. حالا بیشتر سنگهای سر راه را میشناسم. سختیها را بیشتر چشیدهام، میدانم که هر خواستنی توانستن نیست. آن افکار هنوز هم شبیه رویایی دست نیافتنی در ذهنم هستند. هنوز هم دنبال تغییرم ولی در مقیاسی خیلی کوچکتر. از دنیا رسیدم به جامعه اطرافم، به خانواده و به خودم... من ِ امروز، دنبال ایجاد تغییری در خودمم. آن هم با دلی پر از شک، دلهره، ترس... که آیا میشود؟
دلم میخواهد ده سال بعد، از روزهای بهتر و پربارتر و پر تغییرتری بنویسم.
ده سال! به ظاهر دور و در واقع نزدیک... خیلی نزدیک...