امان از برگشت به زندگی عادی
گفته بودم که ته دلم از اینکه کرونایی هست خوشحالم؟ گفته بودم که کرونا باعث شد ور دل هم قرنطینه باشیم و تازه پس از چند سال زندگی، هم دیگر را بهتر ببینیم، بهتر بشناسیم و وقت داشته باشیم تا خودمان را با سریال و فیلم و غذاهای خوشمزه من خفه کنیم؟ :)
این دو هفته کمابیش سخت درگیری با امیکرون، هرچه کم داشت "او" را تمام و کمال داشت. در اوج مریضی بودم که نورا تب کرد. عجب شب و روزی بود. اما مهم این بود که "او" بود. بود و گذراندیم. امیکرون شد توفیق اجباری دوباره نشستن ور دل هم، با نورایی که از سر و کلهمان بالا میرود و مایی که داشتیم خودمان را با فیلم و سریال و شربت و قرص و مایعات خفه میکردیم!
جواب تست که مثبت شد، قند توی دلم آب شد و لبخند نشست روی لبهایم. خوشحال بودم از ادامه دار شدن کنارهم بودنمان. تست منفی که شد، حس رهایی داشتم، حس اینکه دلم برای همه تنگ است، حس نیاز به قدم زدن، نیاز به مهمان دعوت کردن... ولی خبری از خوشحالی نبود.
امان از برگشت به زندگی عادی، امان از فردای بدون "او"، امان از انتظار تا رسیدن شب...