نویسنده: آگوتا کریستوف
مترجم: اصغر نوری
نشر: مروارید
تعداد صفحات: 123
سال نشر: چاپ اول 1394
اولین کتابی که از آگوتا کریستوف خواندم، آخرین کتاب نوشته شده توسط او بود. کتابی در مورد مردی که دیروزش، امروزی توام با تنهایی، مهاجرت و تلخیای خاص برایش رقم زده است. دیروزی که بخشهایی از آن ساختهی خودش است و بخشهای اعظم آن ناشی از سرنوشت. داستان در مورد ساندور نامی است که در یک کارخانهی ساعتسازی مشغول به کار است. روزها در حین کار در ذهنش مینویسد و شبها در فراغت آنها را پیاده میکند. ساندور در تمام لحظههای زندگیاش چشم انتظار زنی رویایی است به نام لین، که تا به حال او را ندیده است. زنی که بالاخره او را ملاقات میکند.
- آدم نمیتواند مرگش را بنویسد. این را روانپزشک گفت، و من با او موافق هستم چون وقتی مردهایم دیگر نمیتوانیم بنویسیم. اما در درون خودم، فکر میکنم هر چیزی را میتوانم بنویسم، حتی اگر غیر ممکن باشد، حتی اگر واقعی نباشد. معمولا به نوشتن در سرم اکتفا میکنم. راحتتر است. توی سر همه چیز بی هیچ مشکلی جریان دارد. اما به محض اینکه مینویسی، اندیشهها عوض میشوند، از شکل میافتند و همه چیز جعلی میشود. به خاطر کلمات.
- شب موقع خروج از کارگاه فقط به اندازهی چند خرید و غذا خوردن فرصت داریم و باید خیلی زود بخوابیم تا بتوانیم صبح بیدار شویم. گاهی وقتها از خودم میپرسم من برای کار کردن زندگی میکنم یا کار به من فرصت زندگی میدهد.
- فردا، دیروز، این کلمهها چه ارزشی دارند؟ فقط زمان حال وجود دارد. یک آن برف میبارد. آنِ دیگر، باران، بهد آفتاب است و بعد باد. همهی اینها اکنوناند. نبودند. نخواهند شد. هستند. همیشه. همه با هم. چون همه چیز در من میزید نه در زمان. و در من همه چیز اکنون است.
* هرچند که برخی از تلاشهایی که ساندور میکرد در ابتدا با چارچوبهای ذهنیام نمیخواند، اما وقتی خودم را جای او گذاشتم به او برای تمام تصمیماتش حق دادم.
** نوع روایت کریستوف در کنار ساده و صریح بودن، یک جذابیت خاصِ خوبِ دلنشینی هم داشت.
*** به گفته منتقدین کریستوف لایههای زیادی از خود خصوصیاش را با کلمات این کتاب در هم آمیخته و در اختیار خوانندگان قرار داده است.