نویسنده: بهاره رهنما
نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 86
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ چهارم 1389
مجموعه داستانی گاه جذاب و گاه تر حوصله سربر از بهاره رهنما!
- بهت می گویم: " خفه می شی یا من خفه شم؟" مگه نمی خوای فالتو بگم؟"
می گویی: " سارا، دارم از فضولی می میرم. آخه می گم کاش با یکی بهتر از من رفته باشه، اما می ترسم طرفو ببینم و تازه بفهمم چه خاکی سرم شده!"
جوابت را نمی دهم، می دانم بهتر از تو نیستم، هیچ وقت هم نبوده ام. می دانم اگر بهتر از تو بودم آن قدر دوستت داشتم که روی سعید تف هم نیندازم. می دانم حتا سعید هم می داند که بهتر از تو پیدا نمی کند و شاید برای همین هم سراغ من آمده. سراغ کسی که می داند خودش حسابی از او سر است. از این حس بزرگواری لذت می برد. بعد ِ سال ها خفه کردن خودم و همه ی چیزهایی که می خواستم، حالا این را خوب یاد گرفته ام که درباره ی خودم درست قضاوت کنم.
- کارتم شبیه یک آس دل است که گوشه بالایش نوشته " یلنا" و روبه رویش شماره ی تلفن من است. پایین کارت هم به رنگ آبی نوشته : " اگر منتظر هستی با من تماس بگیر."
مدتهاست که میدانم بیشتر زنهایی که برای فال پیش من میآیند، منتظر چیزی نیستند یا مدتها از زمانی که منتظر بودهاند گذشته؛ چندان امید و رمقی هم برای چشم به راه بودن ندارند یا چندان باور و اعتقادی به وقوع یک معجزه. بعضیهایشان هم از جهت دیگری منتظر نیستند؛ چون آن قدر به همه چیز رسیدهاند که دیگر فال گرفتن برایشان حکم یک تفریح را دارد، یا شاید صدقه دادن به زنی مثل من.
اما دخترهای جوان اینطور نیستند. آنها با اشتیاق منتظرند؛ منتظر همه چیز: منتظر یک آدم جدید، یک کار جدید، یک قیافه ی جدید، یک هدیه ی غیر منتظره، یک شاخه ی گل، یک سبد گل غولآسا، یا منتظر یک تلفن، یک پیشنهاد یک شکلات، و خلاصه هر چیزی برای آنها با حس انتظار تعریف میشود.
فال گرفتنم بگیر نگیر دارد. گاهی خیلی خوب فال میگیرم و گاهی نه. دست خودم هم نیست،گرچه هیچ وقت هم به مردم از روی ظاهرشان چیزی نمیگویم. تنها سؤالی که ازشان میپرسم این است که متأهلاند یا مجرد. سؤالی که ماما هیچ وقت نمی پرسید. ماما کافی بود به زنی نگاه کند تا بفهمد چند بار در زندگی اش عاشق شده!
* 😐 😶 😐
** دلیل تعاریف بسیار زیاد از کارها و نوشته های برخی افراد را واقعا متوجه نمی شوم.
*** این روزها در حال سر و سامان دادن به کتاب های نیمه تمامم. کتاب هایی که خواندنشان انرژی زیادی از آدم می گیرد. کتاب هایی که در دلشان صبر و تحمل و تلاش برای دوام آوردن را هم می شود یاد گرفت!
**** احساس می کنم نشسته ام وسط یک ورزشگاه 12 هزار نفره، این کتاب و کتاب هایی مانند این و پست قبل را در دست گرفته ام، خوانده ام و آشفته شده ام و خسته و حتی لِه. از حجمِ تهی پیش رویم برای یاد گرفتن. احساس می کنم عین ِ آن 12 هزار نفر در حال سر تکان دادن و نچ نچ کردن اند برای من و وقتی که گذاشته ام. حرفی در مقابلشان ندارم. جز یک توجیه ِ ساده ی پیش پا افتاده، که باید با راه های بد نوشتن و داستان هایی که بد نوشته شده اند، هم آشنا شد. نه؟
***** از نشر چشمه برای حمایت از رهنمای بازیگر به جای رهنمای نویسنده، دلگیرم!
****** 😐