رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیژن نجدی» ثبت شده است

عنوان: یوزپلنگانی که با من دویده‌اتد
نویسنده: بیژن نجدی
نشر:  مرکز
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ دهم 1397

بیژن نجدی را با عنوان شاعر می‌شناسم. هیچ وقت به صورت جدی چیزی از او نخوانده‌ام. نام این کتاب را بارها و بارها شنیده‌ام و هر بار به خود گفته‌ام، یک روز می‌خوانم‌اش. شب‌های طولانی این دوران، باعث می‌شود بخواهم خودم را به این کتاب بسپارم. آن هم با خوانش پیام دهکردی. چشم‌هایم را می‌بستم و غرق می‌شدم در توصیفات لطیفی که کنار هم جمع شده‌اند و داستان کوتاه ساخته‌اند. ده داستانی که شعر گونه‌اند. کلمات و جمله‌ها و مخصوصا داستان اول، مخصوصا داستان اول، با دلم کاری کردند که از خود بی خود شدم. فوق‌العاده بود. توانایی چینش کلمات و حتی استفاده جدیدی از آن‌ها بی‌نظیر بود. غرق در لذت، کتاب را مزه مزه کردم و از پس چند شب طولانی برآمدم.

 

- طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه‌شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن‌قدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

 

* فکر می‌کنم تمامی داستان‌های کتاب، با محوریت موضوع مرگ بودند. ولی با این حساب، عجیب به من چسبید...

 

 

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۲
مهدیه عباسیان