عنوان: آویشن قشنگ نیست
نویسنده: حامد اسماعیلیون
نـشر: ثالث
تعداد صفحات: 76
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ ششم 1392
حامد اسماعیلیون هم یکی دیگر از نویسندگانی بود که مدتها دوست داشتم خودم را مهمان یکی از کتابهایش کنم. در کنار نام خود نویسنده، عامل دیگری که سبب شد سراغ این کتاب بروم پی بردن به ربط بین عنوان کتاب و طرح جلد بود.
اولین جملهی اولین داستان تعلیق لازم و جذابیتی کافی را در ذهن خواننده ایجاد میکند. طوری که نمیشود داستانها را جداگانه خواند.
از مرگ من هشت سال میگذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتظار و انعکاس وحشت در چشمهایم اندیشیدهام. میدانم که به آن سختیها هم که میگفتند نبوده. اجل معلق که دیگر این حرفها را ندارد. یک سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول میدهد یا یک دانه برنج دم نکشیده سبوسدار که بیهوا میجهد ته حلق هم همین کار را میکند. گیرم با جان دادنی متفاوت. ممکن است کسی این وسط جیغ و ویغی هم بکند که بالکل در زنده ماندن آدم تاثیری ندارد.
کتاب حاوی شش داستان کوتاه است که هر کدام نام یک فرد را یدک میکشند. افرادی که هر کدام به تنهایی داستانی مخصوص به خود دارند، ولی در کنار هم قرار میگیرند و همدیگر را کامل میکنند و رمانی کوتاه میآفرینند. انگار که اسماعیلیون داستانش را که رد پای مرگ در همه جای آن دیده میشود، از دریچهی نگاه شش شخصیتی که همه در زندگی کردن در یک کوچه در کرمانشاه و در زمان جنگ با هم مشترکند، به تصویر میکشد.
- باران که میآید، هم همه چیز را کثیف و آلوده میکند، هم راههای حافظه را در ذهنم که گاهی باور میکنم مثل باقی چیزها فرسوده شده دوباره میگشاید.
- چهار بار از کاغذ نیما رونویسی کردم تا خوشخط از کار درآمد. چه میدانستم چیست. "مرا تو بی سببی نیستی" دیگر چه معنا میداد. یا عشقی که سخن میگوید. فکر میکردم چه چیزهای غریبی توی مدرسهشان یاد میگیرند. جملههایی که دوستت دارم در هیچ کدامشان نبود، اما آدم سر تا تهاش را که میخواند بی خودی بغض میکرد و دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد.
- خودت میدانی ماها کودنیم. همین که یکی به خاطرمان نصفههای شب تیزی نردههای دیوار و مگسک اسلحه بابا را به جان بخرد، به صبح نرسیده عاشقش میشویم.
* کتاب متوسطی بود. از آن کتابهای افتان و خیزان که بعضی جاها از خواندنش لذت میبری و در جاهای دیگر حوصلهات از شلوغی و در هم و برهم بودنش سر میرود. ولی با همهی اینها جوری است که دلت نمیآید یک نفس نخوانیاش.
** قضاوت کردن در مورد یک نویسنده را که کتابهای دیگرش نشان از دوام آوردنش در این راه هستند را باید به بعد موکول کرد.
*** این کتاب توانست عنوان بهترین مجموعه داستان نهمین دورهی جایزهی بنیاد هوشنگ گلشیری را در سال 88 از آن خود کند و بعد در همان سال از سوی جایزه روزی روزگاری تقدیر شد.
نه از میزان ارزشمندی جایزه بنیاد گلشیری با خبرم و نه حتی تا به حال توانستهام در اندک چیزهایی که از گلشیری خواندهام، با او روابطی مسالمتآمیز داشته باشم (باید جایی برای بیشتر خواندن از گلشیری هم در برنامهام باز کنم).
**** ترجیح میدهم در مورد عنوان کتاب چیزی را افشا نکنم ولی به نظرم طرح روی جلد که دارای شش مکعب که همهی آنها هم "شش" هستند اشارهای است به شش فردی که در موردشان صحبت میشود و سرنوشت ناگزیر همهی آنها: مرگ.