نویسنده: میخاییل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 192
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ چهارم 1394
قلب سگی یک کتاب تمثیلی است. تمثیلی از تبدیل یک سگ به انسان و ارتباط آن با انقلاب شوروی. دو پزشک به همراه شاگردشان، یک سگ را در اتاق عملی ساده در خانهی دکتر جراحی میکنند و غدهی هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به او پیوند میزنند. این جراحی نتیجهای دور از ذهن دارد. به مرور زمان، به شدت شگفتانگیزانه سگ تبدیل میشود به انسانی که عنان کنترل او از دست میرود و سرانجام دکتر و همکارانش را مجبور به عمل عجیب دیگری میکند.
اگر درست فهمیده باشم، بولگاکف توسط این داستان نمادین میخواهد از ضرورت پذیرش یک جامعه برای انقلاب و تحول سخن بگوید. اگر سگ نمادی از مردم شوروی باشد و جراحی عجیب و غریب انجام شده بر روی آن، نماد انقلاب شوروی، میتوان به این نتیجه رسید که زمانی که ظرفیت آن وجود ندارد، زمانی که جامعه آمادهی پذیرش این تحول عظیم نیست، نه تنها وضع بهتر نمیشود بلکه مشکلات، هرج و مرج و بی برنامگی از ابتدای کار بیشتر هم خواهد شد.
- وای، چشم قضیهی مهمی است. چشم هواسنج است. همه چیز در چشم مشخص میشود: معلوم است چه کسی روحش سرشار از گرماست، چه کسی ممکن است بیخود و بیجهت با نوک چکمهاش لگد بزند به دندهی تو، و چه کسی خودش از همه میترسد (صفحه 23).
- سگی که نامش شاریک بود دراز به دراز روی تخت باریک جراحی افتاده بود و سرش بی هیچ اختیاری روی بالش مشمع سفید این طرف و آن طرف می افتاد. موهای شکمش کاملا تراشیده شده بود و حالا دکتر بورمنتال، شتاب زده و نفس زنان با ماشینی که پر از مو شده بود، سر شاریک را میتراشید (صفحه 86).
* بولگاکف در حال تحصیل پزشکی بوده است که ناگهان ادامه تحصیل را رها میکند و به نویسندگی روی میآورد. عقاید او مخالف با انقلاب شوروی بوده است. بنابراین داستانهایش (مرشد و مارگاریتا – قلب سگی) پس از مرگش منتشر میشوند.
** این کتاب شبیه کتابهای علمی تخیلی بود ولی علمی تخیلی نبود! به عبارت بهتر میتوان گفت بولگاکف سعی کرده بود که چنین اثری بیافریند ولی نه نوع روایت داستان تعلیق و کشش لازم را ایجاد میکرد و نه آدم باورش میشد که او دانشجوی پزشکی بوده است و حالا میخواهد با پیوند غدد هیپوفیز و جنسی آن هم با کمترین امکانات از یک سگ به انسان برسد...
*** بعد از خواندن این کتاب که چیزی حدود سه ماه به درازا کشید، به این نتیجه رسیدم که ادبیات روس را دوست ندارم. همیشه وقتی شروع به خواندن کتابی میکنم، اسمهای روی کاغذ جان میگیرند، با شکل و شمایل آدمیزاد به این طرف و آن طرف میروند، دنیایی واقعیتر از آنچه واقعیت نام دارند میسازند و مرا هم، در هرآنچه برایشان اتفاق میافتد سهیم میکنند. اما نمیدانم چرا در تمام طول مطالعهی این کتاب، منِ متخیلِ درونم گوشهای نشسته بود، این پایش را روی آن پایش انداخته بود و سوت میزد. انگار که برای به حرکت درآوردن و سه بعدی کردن اسمهای عجیب و غریب روس مثل فیلیپ فیلیپوویچ، ایوان آرنولدوویچ بورمنتال، ویتالی آلکساندرویچ و ... هیچ کاری از دستش بر نمیآمد که نمیآمد.