نویسنده: گلی ترقی
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 263
سال نشر: چاپ اول 1379- چاپ ششم 1389
اولین کتابی که از گلی ترقی خواندم "من هم چه گوارا هستم" بود. کتابی که توقعم را از آنچه که در مورد او شنیده بودم برآورده نکرد. بعد از آنکه بیشتر در مورد او خواندم، دیدم که خود ترقی هم به ضعیف بودن اولین کتابش اشاره کرده است و خبر از پختگی و شیوایی بیشتری در سایر آثارش می دهد. این شد که سعی کردم با یک کتاب در مورد او قضاوتی نکنم و این کار را به بعد از مطالعه سایر کتاب ها و داستان هایش موکول کنم. وقتی که خواندن کتاب جایی دیگر را شروع کردم، آنچنان درگیر شِش داستانی (بازی ناتمام، انار بانو و پسرهایش، سفر بزرگِ امینه، درخت گلابی، بزرگ بانویِ روحِ من و جایی دیگر) که در همه آن ها صحبت و سخنی مستقیم و غیرمستقیم از تنهایی، غربت، مهاجرت و "جایی دیگر" بود، شدم که متوقف کردن مطالعه کار سختی بود. هر شب تا جایی به ترقی خوانی ادامه می دادم که یک خط در مقابل چشمانم هزار خط می شد و هزار خط، یک خط.
- تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به کلمه ی "هرگز" متصل است و "هرگز" کلمه ی تلخ و تاریکی است که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است. (صفحه 50)
- "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های «میم» جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم همه کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست های پر، به دنبال «میم» بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد. (صفحه 150)
- فکر می کرد همه چیز سرِ جای درستش است و نظام زندگی اش ثابت و پابرجاست. این جور حادثه ها برای دیگران رخ می داد و مرگ در خانه ی همسایه را می کوبید. و حالا یک مرتبه و ناغافل، چیزی جابه جا شده بود. زمین زیر پایش تکان می خورد و مهره ای یاغی از توالیِ معقولِ علت ها بیرون پریده بود. نمی دانست کجای کار خراب شده یا از ابتدا خراب بوده است. (صفحه 216)
- واقعیت، هر قدر تلخ، بهتر از نمایشی کاذب بود. ( صفحه 218)
- چرا مادرش تظاهر به خوشبختی می کرد؟ خجالت می کشید؟ می ترسید؟ شاید بزرگ تر ها این جوری بودند. دو تا صورت داشتند. صورتِ روز و صورتِ شب. (صفحه 230)
بعد از تمام شدن کتاب، سریعا به قلم و نثر روان و گیرای او ایمان آوردم و با خودم فکر کردم که این طور نمی شود! باید به دنبال راهی بود برای درگیر نشدن در کتاب ها. چون اگر همین طور پیش بروم و تنها راه خروجی افکار انباشته شده در ذهن، به سخن آمدن معده باشد، کلاهم پس معرکه است!