رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

گریه های امپراتور

عنوان: گریه های امپراتور
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 83
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ سی و چهارم 1393

لحظه های خوشی دیگر به لطف فاضل جانِ نظری...

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنون، ولی لب هایم

هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۳
مهدیه عباسیان

جانستان کابلستان

عنوان: جانستان کابلستان
نویسنده: رضا امیرخانی
نشر: افق
تعداد صفحات: 352 - مصور
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ هفتم 1391

امیرخانی با شرح حکایت مور و تیمور و داستان صعودهای ناموفقش به دماوند، به عنوان پیش در آمد این سوال را در ذهن تو ایجاد می کند که این حرف ها چه ربطی به روایت گری سفر افغانستان دارد؟ اما او به خوبی راه ایجاد کشش و تعلیق را حتی در چنین کتابی که گه گاه مانند مقاله ای اجتماعی است و از انتخابات، اختلافات قومی و شیعه و سنی حرف می زند و گاه مانند سفرنامه ایست قابل تامل که تمام دانسته هایت را در مورد کشور همسایه زیر سوال می برد، می داند. به گفته خود امیرخانی به لطف دو دوست که بر حسب اتفاق در هرات با آن ها آشنا شده است این کتاب مصور می شود و سعی می کند، عرض ارادتی باشد شکسته و ناسَخته به هم زبانانِ هم تبار.

 

- حکومت شما اجازه ی ورود نداد به قشر تحصیل کرده ما. طلاب اهل سنت ما جذب مدارس پاکستان شدند و این بلایا به سر این مردم آمد. اگر طلاب ما در مدارس تربت جام یا زاهدان درس می آموختند، کجا گرفتار بلیه ی القاعده می شدند؟ دانش گاه های شما، به بچه های افغانی که حتا در ایران متولد شده اند، اجازه ی تحصیل نمی دهند. قوانین شما برای مهاجران نیکو نیست... حکومت شما کرامت انسانی ما را رعایت نکرد، شما روشن فکرانِ ایرانی چیزی نگفتید، بعدتر کرامت انسانی خود شما را نیز رعایت نخواهد کرد. این یک بازی دنیاوی است... (صفحه 134)

- خود کرده را تدبیر نیست، فقط تدبیر نیست، اما عوض ش تا دلت بخواهد، پشیمانی هست، گرفتاری هست، بلاهت هست، جهالت هست! (صفحه 231)

- من از پرسه زدن در شهرها بیشتر چیز آموخته ام تا از پرسشِ از کتب در کتاب خانه ها! برای فهم روح یک شهر، هیچ چاره ای نیست الا پرسه زدن. روحِ شهر عاقبت خود را نشان خواهد داد. شاید زیر سطل زباله ای باشد، یا روی سقفِ آسمان خراشی، یا پشت جعبه آینه ای... (صفحه 287)

-در فیزیک حالتی هست در ماده به اسم تغییرِ فاز. مثلا تغییر حالت جامد به مایع. وقتی یخ ذوب می شود و به آب تبدیل می شود، در حالت تغییر فاز، اگرچه سیستم در حال گرفتن یا دادن انرژی است اما دماش ثابت می ماند. یعنی به یخ گرما می دهیم، اما تا مدتی که به آب تبدیل می شود، دما در همان صفر درجه ثابت می ماند. فیزیک دانی که فقط به دماسنج اتکا کند هرگز متوجه تغییر فاز نمی شود... جامعه شناس بی توجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را آرام می یابد، مثل فیزیک دانِ دماسنجی، تصور می کند که همه چیز در حال سکون و آرامش است... شاید جامعه در حال تغییر فاز باشد... یعنی تبدیل ترک به شکاف و شکاف به گسل... (صفحه 321)

 

* روایات امیرخانی از دیده ها، شنیده ها و تجاربش در سفری چند روزه و همراه با اهل و عیال به افغانستان باعث شده تا دیدم نسبت به افغانستان و تمام افرادی که متعلق به این کشور هستند، تغییر کند. اطراف جایی که زندگی می کنم به خاطر پروژه های ساختمانی در حال انجام، پر است از کارگران افغانی. همیشه ترس ناشناخته و بی دلیلی در درونم با نزدیک شدن به آن ها بیدار می شد. ترسی که پس از خواندن این کتاب جایش را داده است به پر تکرارترین جمله امیرخانی، که دائم در ذهنم می گوید "جوان مرد مردمی هستند مردمِ این دیار"!

 

 

۳ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۱
مهدیه عباسیان

می خواهم عاشق شوم اجازه هست؟

عنوان: می خواهم عاشق شوم اجازه هست؟ (نامه ها و پاره خاطره های یک پدر و دختر)
نویسنده: ساجده عرب سرخی - دکتر حسین اسکندری
نشر: نسیما
تعداد صفحات: 87
سال نشر: چاپ اول 1389

کتاب با مقدمه های جالبی شروع می شود. مقدمه غول ها، نسل قبلی ها و این نسلی ها. مقدمه های یک روان شناس، که علم روانشناسی را مشابه عکاسی می داند و بر این باور است که هیچ کدام توانایی ادا کردن حق مطلب یک موضوع را ندارند. روان شناسی که معتقد است، توافقات بین الذهنی تنها کاریست که در ارتباط با دیگری از دستمان بر می آید و اگر تمام دانشش را جمع کند کفاف نیم روز از زندگی و تعاملش با دیگران و خانواده اش را نمی دهد. زیرا که انسان ها متفاوت تر از آنی هستند که بتوان تصور کرد. در نتیجه این روان شناس در جایگاه یک پدر دچار استیصال می شود و تصمیم می گیرد راهی متفاوت را برای تربیت و ارتباط با دخترش در پیش بگیرد. راهی خاص و منحصر به فرد برای هر انسان که خود خاص و منحصر به فرد است. و این کتاب مجموعه نامه نگاری هایی با این هدف و با مضمون دغدغه ها و اعترافات دو نسل متفاوت و تلاش قابل تامل آن ها برای کاهش فاصله هاست.

 

- آدمی را می توان دید، می تواند دست در دستش گذاشت، می توان با او در جاده ای قدم زد، می توان دلش را به دست آورد، وادار به انجام کاری کرد، ولی نمی توان به سادگی او را فهمید، نمی توان او را درک کرد، هرگز نمی توان به او دست یافت.

... ما شاید تنها راه مان این باشد که ذهن خود را در برابر ذهن او بگذاریم و به توافق بین الذهنی برسیم. توافق دو ذهن در لحظه ای و موقعیتی که ممکن است در پیچ بعدی جاده دچار تحول و دگرگونی شود. (صفحه 9)

- میوه های کال می رسند ولی آدم های کال هیچ وقت نمی رسند. من دلم نمی خواهد تو هیچ وقت به بزرگی و بلوغ برسی! زندگی شعر نیست، راه رفتن در مسیرهای سخت و بی عاطفه و پر پیچ و خم است. این را وقتی بزرگتر شدی بهتر می فهمی. (صفحه 23)

- آدم ها از دوری به دلتنگی و تنهایی میرسند و از نزدیکی به کوری. (صفحه 68)

- اعتراف می کنم رفتارهای ناخواسته ام بهتر از توصیه های خواسته و آگاهانه ام تو را تربیت کرده! اعتراف می کنم بد نیست گاهی ما بزرگ تر ها از شماها چیزی یاد بگیریم. بگذار یک اعتراف اساسی کنم. نه ما آن قدر بزرگیم که شما خیال می کنید و نه شما آن قدر کوچک که ما فکر می کنیم. ما تقریبا هم قد هم هستیم. (صفحه 81)

 

* کتاب را در اتوبوس خواندم و آن قدر سرگرم خواندن بودم که متوجه ایستگاهی که باید پیاده می شدم، نشدم!

** کتاب جالبی بود. و برخی مسائل آن، آن قدر ملموس بود که احساس می کردم بعضی از حرف ها را دارم از پدرم می شنوم.

 

۰ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۸
مهدیه عباسیان

عنوان: کشتی گیری که چاق نمی شد
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: شهرزاد سلحشور
نشر: باغ نو
تعداد صفحات: 78
سال نشر: چاپ دوم 1388

اشمیت خودش را با این کتاب به من شناساند. یا بهتر است بگویم یکی از اساتید عزیز و به شدت دوست داشتنی ام ، حدودا پنج سال پیش توسط این کتاب من را با اشمیت آشنا کرد. تا امروز کتاب های زیادی از اشمیت خوانده ام ولی طعم حاصل از آنچه که در این کتاب خواندم با طعم سایر کتاب های اشمیت همیشه برایم غیرقابل قیاس بود. آن قدر که وقتی پس از آن همه مدت دوباره با این کتاب مواجه شدم، به صورت کاملا اختیار از کف داده آن را خریدم و تا رسیدن به مقصد با اشمیت و  پسرکی به شدت لاغر که همه او را چاق می نامیدند و گذشته ای که مانع چاق شدنش! می شد، همراه شدم. مفهوم نهفته در کتاب را دوست داشتم ولی نمی دانم گذر زمان بود یا عوامل دیگر که باعث شد آن حس بسیار عالی دوباره زنده نشود.

 

- تو رو به موتی چون همه چیز رو قایم می کنی. مشکلاتت رو، داستان زندگیت رو. خودت نمیدونی کی هستی در نتیجه نمی تونی از دست خودت خلاص شی. (صفحه 49)

 

پس از بار اولی که این کتاب را خواندم، بارها به کتاب فروشی های مختلفی سر زدم ولی خبری از این کتاب نبود. چند روز پیش مشغول کتاب گردی بین قفسه های یک کتاب فروشی بودم که با عنوان "سومویی که نمی توانست گنده شود" رو به رو شدم. همان کتاب ولی با عنوان و شکل و شمایلی به شدت متفاوت. هرچند که چاپ قدیمی کتاب بسیار بیشتر به دلم نشست ولی حداقل از در دسترس بودنش خوشحال شدم.

سومویی که نمی توانست گنده شود

 

 

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
مهدیه عباسیان

فردا شکل امروز نیست

عنوان: فردا شکل امروز نیست
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 155
سال نشر: چاپ اول 1368- چاپ هفتم 1392

کتاب های ابراهیمی به گونه ای هستند که می توانی هر کدام را با اطمینان برداری، و مطمئن از اینکه حتما در انتها چیز بیشتری خواهی فهمید و وقتت از بین نخواهد رفت، شروع به خواندن کنی. روایت گری ابراهیمی، جمله بندی و مهارتش در انتقال نامحسوس و گاه محسوس مفاهیم، طوری ست که حتی اگر مثل من علاقه چندانی به شنیدن در مورد برخی مسائل نداشته باشی، اما ناخودآگاه جذب نوشته هایش شوی و جرعه جرعه آن ها سر بکشی و لذتی عمیق را تجربه کنی. فردا شکل امروز نیست، شامل نه داستان با چنین ویژگی هایی هستند و اکثر داستان ها حول و حوش سال های 58 نوشته شده اند و رنگ و بویی انقلابی دارند.

 

- بدان که دگرگونی، با باور ِ دگرگونی آغاز می شود . فردا با پذیرفتن فردا. به آسمان بلند سوگند، به آفتاب تابنده، به رود پوینده، به کوه پایدار که ساییده می شود و شره های آب های بهاری آن را می ساید، که تو نخست باید فردا را باور کنی، با همه ی توان، تا درد های چسبیده به تن امروز ریشه کن شود، و آب های وامانده، روان شود و مرد ستمگر رانده شود... تو فردا را به نیک ترین شکل باید ببینی تا فردا نیک ترین شکل را به امروز بیاورد. (صفحه ی 13)

 

* فردا شکل امروز نیست مفهومی جالب و قابل تامل بود که در دل تمام داستان ها نهفته بود.

** نویسندگان زیادی را دوست دارم ولی کیفیت دوست داشتن ابراهیمی طور دیگریست. نادر ابراهیمی کسی است که من بیشتر اولین های زندگی ام را با نوشته های او تجربه کردم. اولین بار با خواندن کتاب "وسعت معنای انتظار" در سنین نوجوانی، از فهمیدن اینکه یک کلمه در ذهن هرکس می تواند معنایی متفاوت داشته باشد تا مدت ها ذوق زده بودم.

*** چند روز پیش یک نفر، بی مقدمه پرسید که الگویم در زندگی کیست؟ همیشه به جواب هایی که سریعا به ذهن می آیند، بیشتر بها میدهم و در آن زمان، تنها اسم "فرزانه" بود که در ذهنم تکرار می شد. جوابی که به آن دوست دادم خیلی برایم شگفت انگیز بود. چون هم باعث میشد به این فکر کنم که چقدر ابعاد مبهم وجود دارند که باید در مورد خودم بدانم و نمیدانم و هم اینکه ابراهیمی با تعاریف و داستان هایش چه شخصیتی از همسرش "فرزانه" در ذهن من ِ خواننده ترسیم کرده است که من چون او بودن را آرزو می کنم.

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۳
مهدیه عباسیان

عنوان: اسکار و بانوی صورتی پوش
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: محبوبه فهیم کلام
نشر: دات
تعداد صفحات: 80
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1390

هنر اشمیت بیان کردن مسائل فلسفی به زبانی ساده و دوست داشتنی است. این بار پسرک مریضی را در این راه با خود همراه می کند. پسری که بیماری لاعلاجی دارد و به پیشنهاد بانوی صورتی پوش بیمارستان تصمیم می گیرد هر روز یک نامه برای خدا بنویسد و روزانه از او چیزی بخواهد. اسکار و بانوی صورتی پوش مجموعه دوازده نامه ی دوست داشتنی این کودک به خدا و تلاش او برای تجربه کردن تمام مراحل زندگی، تنها در دوازده روز است.

 

- از آن ها نفرت داشته باش. این نفرت مثل استخوانی است که می جوی. وقتی جویدی و تمام شد، می بینی که به زحمتش نمی ارزید. (صفحه ی 25)

- اگه آدم ها از مرگ می ترسند به خاطر اینه که از ناشناخته ها می ترسند. ولی راستی آن ناشناخته چیه؟ اسکار بهت پیشنهاد می کنم نترسی ولی اعتماد داشته باشی. به چهره حضرت مسیح روی صلیب نگاه کن. او درد جسمی را تحمل می کنه ولی درد و رنج فکری را احساس نمی کنه، چون اطمینان دارد. از ضربه های میخ ها کمتر درد می کشد. او به خودش قبولانده که یه چیزی مثل میخ می تونه برای من درد ایجاد کند ولی نمی تواند یک درد باشد. حس ایمان و اعتقاد هم همینه. می خواستم اونو بهت نشون بدم. (صفحه ی 49)

 

* پس از تلاش های کم و بیش زیاد، توانستیم هر سه شنبه شب در خوابگاه دور هم جمع شویم تا هر هفته یک نفر، یک کتاب را معرفی کند. اولین جلسه را با این کتاب شروع کردم و نتیجه و عکس العمل بچه ها عالی و فوق العاده بود. آن قدر که ته دلم هزار بار قربان صدقه ی اشمیت رفتم!

**اولین بار  این کتاب را سال ها پیش خواندم. و وقتی دوباره آن را با همان شکل و شمایل و مخصوصا با همان قیمت، در کتابخانه ملی دیدم، بی نهایت هیجان زده شدم...

* به گمانم، نویسنده باید خیلی قدر باشد که آن کس را که در ذهن تو خلق می کند، مشابه آنی باشد که خودش می خواسته...

اسکار و بانوی صورتی پوش

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۴۵
مهدیه عباسیان

تهران در بعدازظهر

عنوان: تهران در بعدازظهر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 72
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ دهم 1393

هر آدمی مجموعه ای از عادت های ریز و درشت است. عادت های کوچک و بزرگِ مثبت و منفی که شخصیت نهایی آن فرد را تشکیل می دهد. تلاش من برای کتاب نخواندن و دوری از مطالعه دقیقا به معنای تلاشی نادرست در جهت "من" نبودنم بود. این تصمیم آن قدر ناگهانی بود که در عین ولع وصف ناپذیر ذهنم برای مطالعه بیشتر و بیشتر، همه ی اطرافیانم را هم متعجب کرد. تجربه ثابت کرده است که کافی ست تصمیم به انجام کاری بگیری تا عالم و آدم در خلاف آن با تو همراه شوند. در راستای اثبات این تجربه، بلافاصله با این حرکت همه ی آدم های کتاب نخوان اطرافم ناگهان کتابخوان شدند و در نتیجه کتاب های پیشنهادی زیادی به سمتم سرازیر شد. و گفتن اینکه فعلا وقت کتاب خواندن ندارم برای آن ها همان قدر باور نکردنی بود که اگر می گفتم ریبوز یک قند شِش کربنه است! در طی این مقاومت درونی یکی از بچه های خوابگاه فقط با هدف شکست دادنم به من نزدیک می شد. هر روز، با ذوق و شوق کتاب جدیدی پیشنهاد می داد و هر روز هم همان جواب را می شنید. آخر سر یک روز کنارم نشست و خواست تا سریع میلم را چک کنم. برایم لیست تمام کتاب فروشی های تهران به همراه آدرس را فرستاده بود. از او هیجان زده تشکر کردم و او در جوابم گفت: "مطمئنی وقت نداری؟ وقتی با دیدن هر کتاب و دیدن این آدرس ها چشمهات این قدر برق می زنه، یعنی داری با خودت لجبازی می کنی نه اینکه وقت نداری. این چه لجبازی است که به کتاب نخوندن ختم میشه؟" و من در جواب، سخنرانی مفصل و طولانی ای درباره ی ضرورت عادت نکردن به هیچ چیز و رها زندگی کردن تحویلش دادم. سخنرانی ای که هیچ کدام از حرف هایش را خودم هم قبول نداشتم. دوست عزیز پس از شنیدن آن حرف ها دست از سرم برداشت ولی من میدانستم که درست می گفت. من فقط داشتم خودم را آزار می دادم و این کار آن قدر سخت و نشدنی بود که نمی دانستم باید جواب ذهنی را که دهانش حتی با شنیدن اسم یک کتاب این قدر آب می افتد را چه باید داد. برای همین فکر کردم از بین بردن تنها عادت خوب وجودم کار ناجوانمردانه ایست و اگر هدف همان خودآزاری ست، بهتر است این مسئولیت بزرگ و سنگین را به مستورجان ِ عزیز بسپارم تا با روش خودش کاری کند که تمام نورون ها هر آنچه که از نوروترنسمیتر در بر دارند را رها کنند و با یک سیناپس دست جمعی کاری را کنند که نباید!

 

مستور نویسنده ای خاص است و مخاطبانی خاص دارد. گروه اول تنها با خواندن یک خط، او را دیوانه می پندارند. برای گروه دوم، فقط یک گزینه ی روی طاقچه است، و اگر هیچ چیز برای مطالعه نبود سراغش می روند. گروه سوم کسانی هستند که مستورخوانی را اتلاف وقت می دانند. گروه چهارم افرادی اند که جمله به جمله ی کتاب هایش را می بلعند.(حتی اگر بسیار خراشاننده تر! از هر آنچه باشند که بشود بلعید). گروه پنجم بدون هیچ دلیل و حس خاصی مستور می خوانند که خوانده باشند. و گروه آخر او را به تکرار متهم می کنند و باور دارند که فرق چندانی بین داستان هایش نیست.

زمانی که اولین کتاب مستور را خواندم جزو گروه دوم بودم و در حال حاضر عضوی متعصب! از گروه چهارمم. وقتی که تجربیات مستورخوانی ام را کنار هم می گذارم تا به یک دید کلی از آنچه که مستور می آفریند برسم، احساس می کنم که متهم کردن او به تکرار کاری بس اشتباه است. به نظرم مستور در دل کتاب هایش یک جامعه می آفریند. یک جامعه با مردمانی معمولی و احساسات و عقاید و علایقی معمولی تر و ملموس تر. در مرحله بعد چندین شخصیت این جامعه را به مرور به خواننده می شناساند و داستان ها و انتقال مفاهیم را توسط حضور دائمی آن ها و آشنایی بلندمدتشان با مخاطب پیش می برد. و در این راه آن قدر موفق است که به راحتی حس می کنی عضوی از این جامعه هستی، شخصیت ها را می شناسی و گه گاه چه عملکرد مشابهی داری.

شخصیت های کم و بیش قدیمی در تهران در بعدازظهر هم حضور دارند و در داستان هایی با عناوینی چشم آشنا نقش خود را ایفا می کنند. کتاب شامل شِش داستان کوتاه با نام های "هیاهو در شیب بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی بهشت"، " تهران در بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی دوزخ"، "چند روایت معتبر درباره ی برزخ" و "چند مسأله ساده" است که نوع داستان ها به گونه ای ست که بدون خستگی هرکدام را می شود چندبار خواند.

 

- مرد عینکی فکر کرد اگر زنی که اینجا خوابیده است با او نسبتی نداشت چقدر خوشبخت بود. فکر کرد همه ی رنجی که می برد به خاطر این است که زن افتاده روی تخت خواب را دوست دارد. فکر کرد کاش می شد زن را دوست نمی داشت. باز فکر کرد اگر این زن بمیرد... ناگهان از اعماق جان آرزو کرد کاش تکه سنگی بود در بیابان یا درختی یا پاره ابری. آرزو کرد کاش یک صندلی بود، یا یک گنجشک یا یک جفت کفش. کاش او نبود. یا زن نبود. کاش اصلا هیچ کس نبود. (صفحه ی 24)


- راستش دلم برای خودم می سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام کشته ام؛ با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام. بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانستم از جایم تکان بخورم. با عشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانستم راه به جایی نمی برند. تا حالا هزار بار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی؟

...

من خسته ام. خسته شده ام. از عاشقیت و دوست داشتن های شدید. من واهمه ای ندارم از این که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن، درمانده می شوم. می خواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است (جنین کوچکی است؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است کم کم باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن. از هر هزار دختر یکی از آن ها برای من سوفی می شود و من باید تکلیف خودم را، یعنی تکلیف دلم را با این سوفی ها که با خودشان یک کوه پیدا عشق و هزار کوه ناپیدا اندوه می آورند روشن کنم. لعنت به این دنیای عوضی بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند. (صفحه ی 29-30)

 

* این کتاب را سه بار خواندم و مستور را در انجام دادن مسئولیتش همراهی کردم.

** در کتاب "سه گزارش کوتاه درباره  نوید و نگار" مستور من را از وجود هیولاهایی در وجودم آگاه کرد و این بار جاسازی کردن بمب در روح را آموزش داد. در حال فکر کردن به کشتن هیولاها به کمک چند بمب کوچک و بزرگم. حتی اگر به قول مستور تا مدت ها نشود تکانی خورد.

*** دوست دارم بنشینم و تا بی نهایت دو داستان "تهران در بعدازظهر" و "چند مسأله ساده" را ادامه دهم.

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهدیه عباسیان

عنوان: قلندر و قلعه
نویسنده: سید یحیی یثربی
نشر: قو
تعداد صفحات: 320
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ یازدهم 1394

 سید یحیی یثربی با نثری ساده و روان، بر اساس آثار عربی و فارسی ِشیخ شهاب الدین سهروردی و با رگه هایی از خیال به شرح زندگی و راه رسم سلوک فردی پرداخته است که قلندروار وارد راه عرفان و خودشناسی می شود و برای رسیدن به هدفش با آغوش باز به استقبال مرگ می رود.

 

- در سنت اشراق همه در جست و جوی نوراند و از ظلمت می گریزند. نماز نور می خوانند و در حوض مهتاب شست و شو می کنند. تشنه ی جرئه ای از نور و اشراق اند. (صفحه ی 299)

 

* کتاب به قسمت های زیادی تقسیم و هر قسمت با شعری از سهراب یا قطعه ی ادبی دل انگیزی شروع شده است.

** نثر ساده ی کتاب و اطلاعات جالبی که در مورد شیخ اشراقی که هیچ از او نمی دانستم، می داد باعث شد حس دلنشین و دلچسبی برایم به جا بماند. ولی ترجیح می دادم جزئیات بیشتری در مورد نوع سلوک و فلسفه ای که سهروردی در آن غرق بود و حاضر به پرداخت هر نوع بهایی در آن راه بود، بدانم.

 

 

* همانطور که زندگی بدون تنفس غیرممکن و نشدنی است، زندگی بدون کتاب هم (شاید بهتر باشد بگویم سپری کردن حتی یک روز بدون چند خط کتاب خواندن) از نظرم غیرقابل تصور است. اما طی یک حرکت مازوخیست وار تصمیم گرفته ام، مدتی هرچند کوتاه سراغ هیچ کتابی نروم! البته اگر در این راه دوام بیاورم...

۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۷
مهدیه عباسیان