قدم میزنم و راه میرم. راه رفتن به افکارم نظم میده و بهم کمک میکنه بدونم چی میخوام بگم و چطور صحبت رو شروع کنم. یه حسی تو ذهنم دائم داره بهم میگه بیخیال ماجرا بشم و راه رو کج کنم و یک سمت دیگه برم. مگه از قدیم نگفتن سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن؟ صدای ذهنم بیوقفه در حال متقاعد کردنم هست که نرم، که نگم، که بس کنم تا شاید کمتر تحقیر شم. ولی من ادامه میدم. فقط با هدف اینکه شرمنده خودم نباشم. اصلا بیا تصور کنیم من دارم غرق میشم و این آخرین دستوپاهایی هست که دارم برای نجات خودم میزنم. ذهنم رو همراه خودم میکنم و باز هم راه میرم.
کمکم میرسم جلوی مغازه بابا. قلبم تند تند میزنه. قلب آدم از نزدیک شدن به پدرش باید اینطوری بزنه؟ در بازه. بابا پشتاش به منه و داره کار میکنه. وارد مغازه میشم. آب دهنم رو قورت میدم، نفس عمیق میکشم و میگم: سلام.
برمیگرده سمت در: نگاهم میکنه. میخنده و میگه: سلام. کی اومدی؟
منم میخندم و میگم: همین الان
میگه: بشین چایی بریزم. تازه دم کردم.
میشینم. نگاهش میکنم. با دقت. دستهاش رو میشوره. خشک میکنه. چای میریزه، در کمد میزش رو باز میکنه و ظرف شکلات رو در میاره و بهم تعارف میکنه. دهنم خیلی تلخه ولی شکلات نمیخوام. دلم نمیخواد چیزی بخورم. دوست دارم زود صحبت کنم و برم.
میگه: کی اومدید؟
میگم: دیشب! برای سال خاله!
اخماش میره توی هم. میدونستم. میدونستم توی ذهنش برای ما حقی قائل نیست که مادری داشته باشیم یا خالهای یا هر کسی که خودمون بخوایم.
ادامه میدم: من خیلی ناراحت شدم خاله فوت کرد.
سکوت میکنه. سکوت... سکوت و اخم و لبهایی که از خشم کج و کوله شدن.
لیوان چای رو به لبهام نزدیک میکنم تا زمان بخرم. هم برای خودم هم برای بابا. تا بفهمیم چی میخوایم بگیم. سرش رو بلند میکنه. قیافش شبیه وقتایی شده که من کاری میکردم که دوست نداشت.
میگه: پس برای همین با طاهره بد شدید. برای اینکه با اون در ارتبطاید.
گفتم: نه! ما خیلی وقته با مامان در ارتباطایم. اگر قرار بود ما رفتارمون تغییر کنه، باید خیلی وقت پیش اتفاق میافتاد.
انگار ضربه بعدی رو زدم. باز نگاهم میکنه. میگه: من به مهدی میگفتم از تو یاد بگیره!
گفتم: چی رو؟ از همه چیز گذشتن رو؟ بدون چون وچرا روی حرف تو حرف نزدن رو؟ 13 سال یواشکی تو دستشویی مامان گفتن رو؟ که ببینی وقتی میگی مامان صدات چه طوری میشه؟
بابا کاملا عصبانی میشه و من اشکام سرازیر میشن. اومدم اینجا تا یادش بیارم ما همون بچههایی هستیم که عادیترین نیازمون که "مامان" گفتن بود رو توی خودمون خفه کردیم تا بابا رو داشته باشیم و الان نداریم. ولی نمیشه. من چیزایی که اون دوست داره رو نمیگم. اون هم چیزایی که من میگم رو بدون فیلتر نمیشنوه. انگار بینمون یه شیشه نامرئیه. انگار نمیتونیم نزدیک شیم به هم.
مشتری میاد توی مغازه! بهترین فرصته که برم. که ادامه ندم. که اذیتش نکنم. بذار تا ابد طرفدار طاهره باشه و خوشحال کنارش زندگی کنه. بذارحداقل ما ببینیم که یکبار داره برای همسرش گریبان میدره ولو اینکه که مادر ما نباشه. بلند میشم. میگم: همینجوری اومدم یه سر بزنم! حالا بعدا میایم پیشتون. میگه: باشه! سلام برسون. میگم خداحافظ و از مغازه میام بیرون.
راه میرم و راه میرم و راه میرم. باید تا ابد راه برم تا این افکار از پاهام بریزه کف خیابون. تا باورم شه من هرکار که کردم برای خودم بوده. من در قدم اول خودم رو نجات دادم، نه اون ها رو. دانشجو که بودم، یکی از استانید یکبار پرسید چه آرزویی داری؟ من چشمهام رو بستم و یک دفعه مامان اومد نشست کنار بابا. آرزوی من این بود. راه میرم و گریه میکنم و به این فکر میکنم داشتن همزمان بابا و مامان، حتی وقتی هر کدوم زندگی خودشون رو دارن؛ بازهم غیرممکنه. باز هم نشدنی. باز هم محال...