رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است

اگر بخوام برای این روزهای زندگی یک عنوان انتخاب کنم، بدون شک «تردید» هست.

برای منی که زندگی هیچ وقت امن نبوده، کسی همیشه پشت‌ام نبوده، وقت کمک خواستن کسی صدایم رو نشنیده، وقت شک کردن کسی به هول‌و‌ولا نیوفتاده و به وقت گریه‌های یواشکی هیچ کس متوجه غمی که دارم نشده، تردید چیز عجیبی نیست.

اما... اما این روزها دیگر مثل تمام این سی و چهار سالی که پشت سر گذاشتم، قصد پرت کردن حواسم رو ندارم. دیگه هیچ چیز رو تابو نمیدونم... دیگه هیچ چیز توی ذهنم خوب خوب یا بد بد نیست. منم و تردید... متم و واکاوی... متم و خراب کردن خود خواسته باورها... منم و من...

این روزها در حال تلاش برای یک تغییرم. تلاش برای مهم بودن خودم... برای اینکه در جواب چی می‌خوری جواب داشته باشم. تلاش برای اینکه وقتی نظرم رو می‌پرسن خودم رو فدای جمع نکنم. تلاش برای موشکافی دقیق خودم در مورد اینکه چی می‌خوام، چی دوست دارم، اولویت‌هام چی هستن... فارغ از آنچه بقیه می‌خوان یا نمی‌خوان...

چه چیزهای ساده‌ای رو باید با تلاش یاد بگیریم. نه؟

این جایی که من هستم، جای خوبی نیست. من خسته شدم از فکر کردن به آدم‌ها

خسته از سرویس دادن بهشون. خسته از فکر کردن مداوم به این که چی دوست دارن، چکار کنم ناراحت نشن، چکار کنم بخندن، چکار کنم احساس تنهایی نکنن، چکار کنم غم نداشته باشن، چکار کتم درک بشن، هم صحبت داشته باشن و ... و .... و ...

من حتی از لبخند زدن به آدم‌ها خسته‌ام و می‌ترسم...

این روزها در خنثی ترین حالت خودم هستم. می‌ترسم یک لبخند سرآغاز یک دوستی باشه. سرآغاز یک درخواست، سرآغاز یک کمک، یا حتی آغاز یک درد و دل کوتاه توی مترو، تاکسی یا هرچی...

حس می‌کنم شانه‌هام توان به دوش کشیدن زندگی بقیه رو نداره...

این حایی که هستم پر از نردیده...

تردید به راهی که تا اینجا اومدم و تفکری که داشتم...

باید بار زندگی‌های دیگه رو زمین بگذارم تا بتونم زندگی خودم رو به دوش بکشم... تا بتونم لذت ببرم... تا خودم رو ببینم...

این روزها شروع یک تغییر بزرگ برای من هست. تمرین برای به اندازه گفتن، به اندازه خندیدن، به اندازه حرف زدن، به اندازه گریبان دریدن...

کاش بتونم...

کاش بس کنم این تفکر رو که باید حواسم به زندگی همه باشه و چیزهایی که من نداشتم رو بقیه داشته باشن...

 

 

۲ نظر ۱۴ مهر ۰۳ ، ۰۲:۰۰
مهدیه عباسیان

ده سال قبل، تمام آنچه که باعث می‌شد خواب به چشمم نیاید، ایجاد تغییری بزرگ در جامعه بود. روز و شبم را جستجو، مطالعه، صحبت و مشورت با اهل فن و دوستانی هم‌دغدغه پر کرده بود. می‌دانستم که می‌شود، که باید بشود. می‌دانستم حرف‌هایی هست که باید گفت. تغییراتی هست که باید ایجاد کرد. باید صدای افراد دیگری در موقعیت مشابه خودم می‌شدم و پیش می‌رفتم. باید هزار چیز را به همه اثبات می‌کردم...

گذشت و گذشت و گذشت...

ده سال از آن روزها گذشته و دیگر خبری از آن همه جسارت و شور و هیجان نیست. دیگر مطمئن نیستم از توانستن. حالا بیشتر سنگ‌های سر راه را می‌شناسم. سختی‌ها را بیشتر چشیده‌ام، می‌دانم که هر خواستنی توانستن نیست. آن افکار هنوز هم شبیه رویایی دست نیافتنی در ذهنم هستند. هنوز هم دنبال تغییرم ولی در مقیاسی خیلی کوچکتر. از دنیا رسیدم به جامعه اطرافم، به خانواده و به خودم... من ِ امروز، دنبال ایجاد تغییری در خودمم. آن هم با دلی پر از شک، دلهره، ترس... که آیا می‌شود؟

 

دلم میخواهد ده سال بعد، از روزهای بهتر و پربارتر و پر تغییرتری بنویسم.

ده سال! به ظاهر دور و در واقع نزدیک... خیلی نزدیک...

 

 

۲ نظر ۱۴ تیر ۰۱ ، ۰۲:۴۶
مهدیه عباسیان

گفته بودم که ته دلم از اینکه کرونایی هست خوشحالم؟ گفته بودم که کرونا باعث شد ور دل هم قرنطینه باشیم و تازه پس از چند سال زندگی، هم دیگر را بهتر ببینیم، بهتر بشناسیم و وقت داشته باشیم تا خودمان را با سریال و فیلم و غذاهای خوشمزه من خفه کنیم؟ :)

 

این دو هفته کمابیش سخت درگیری با امیکرون، هرچه کم داشت "او" را تمام و کمال داشت. در اوج مریضی بودم که نورا تب کرد. عجب شب و روزی بود. اما مهم این بود که "او" بود. بود و گذراندیم. امیکرون شد توفیق اجباری دوباره نشستن ور دل هم، با نورایی که از سر و کله‌مان بالا می‌رود و مایی که داشتیم خودمان را با فیلم و سریال و شربت و قرص و مایعات خفه می‌کردیم!

جواب تست که مثبت شد، قند توی دلم آب شد و لبخند نشست روی لبهایم. خوشحال بودم از ادامه دار شدن کنارهم بودنمان. تست منفی که شد، حس رهایی داشتم، حس اینکه دلم برای همه تنگ است، حس نیاز به قدم زدن، نیاز به مهمان دعوت کردن... ولی خبری از خوشحالی نبود.

امان از برگشت به زندگی عادی، امان از فردای بدون "او"، امان از انتظار تا رسیدن شب...

 

 

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۴۴
مهدیه عباسیان

در آخرین ماه‌های بیست و نه سالگی هم‌‌زده‌ترین موجود روی زمین‌ام. تمام آنچه که سال‌ها با جان کندن، ته وجودم پنهان کرده بودم، هم خورده و بالا آمده. آمده رو. توی چشم‌هایم. توی اشک‌هایی که می‌ریزند. توی انسان بی‌حوصله‌ای که توی آینه می‌بینم. توی پیله‌ای که دلم می‌خواهد دورم بتنم و حتی توی نورای بد قلقی که بعضی روزها تنها آینه منِ بدقلق می‌شود تا خودم را در او ببینم.

گمانم، این مواجهه با خود، با گذشته، با درونیات، با آنچه هیچ وقت نمی‌گذرند، با تمام آنچه که خیال می‌کردم مال من است و نیست، تمام چیزهایی که از آن‌ها دل بریده بودم و میبینم متعلق به من است؛ زمینه‌ای است برای بزرگتر شدن، برای پخته شدن، بالغ شدن.

و امان از دردی که بزرگتر شدن دارد و در زندگی موج می‌زند...

۱ نظر ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۶
مهدیه عباسیان

تا به حال رویاپردازی کرده‌ای؟ چشم‌هایت را ببندی و ذهنت را بفرستی سمت ناممکن‌ها؟

من این کار را زیاد می‌کنم. چشم‌هایم را که می‌بندم، همیشه یک تصویر در برابر چشم‌هایم شکل می‌گیرد.

مامان می‌آید، می‌نشیند کنار بابا. همین! یک قاب دو نفره. رویاپردازی‌های تمام این سال‌ها و تمام روزهای دلتنگی و بی‌حوصلگی و خستگی و حتی شادم به همین قاب ختم می شود.

همین‌قدر ساده. همین‌قدر محال و همین‌قدر دردناک...

 

 

۴ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۴۴
مهدیه عباسیان

روزهایمان سخت و آسان گذشتند و دوباره رسیدیم به اردیبهشتی دیگر... نیمه اردیبهشت...

می‌دانی، هزاران جمله در سر پرورانده بودم تا برایت بنویسم، اما دخترک بدخوابمان جانی برایم باقی نگذاشته. پس بسنده می‌کنم به اینکه قدر این میزان از همراه بودنت را می‌دانم و چقدر خوشحالم که به جای تمام عنوان‌هایی که در زندگی داریم، برای من مانند یک دوست هستی...

خداروشکر برای این دوستی، برای اردیبهشت زیبا، برای داشتنت، برای مثل همه نبودنت، برای دخترک بدخوابمان و برای همه چیز...

 

 

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۵۵
مهدیه عباسیان

 

گذاشتم‌اش روی پاهایم‌ و‌ تکانش می‌دهم تا بخوابد. نورا را می‌گویم.
چقدر دنبال اسم گشتیم. از سایت‌ها و پیج‌های مختص اسم بگیر، تا کتاب فرهنگ نام‌های فارسی که چندباره آن را خواندیم. اسامی زیادی بودند که از آن‌ها خوشمان می‌آمد، ولی در حدی که اسم بچه خود آدم بشوند، نبودند‌ و هزاران ملاکی که از آنچه اسم‌اش باید می‌داشت را نداشتند.
سوره نور می‌خواندم که اسم‌اش به دلم افتاد. دوست عزیزم می‌گفت اسم‌ها از آسمان نازل می‌شوند. باورم نمی‌شد. دیگری می‌گفت هر بچه‌ای اسم‌اش را با خودش می‌آورد، قبول کردن‌اش برایم سخت بود. سوره نور را که می‌خواندم حس کردم اسم‌اش نازل شد‌. اسم‌اش را آورد. با او مشورت و بررسی کردیم و قرار شد نورای ما باشد.


***


پاهایم درد گرفته است از بس تکانش دادم. هنوز بیدار است.
امروز بد قلق بود‌. نمی‌خوابید و بهانه می‌گرفت و دلش می‌خواست دائم در بغل باشد. تمام روز بغلم بود‌. با گردنی که هی کج می‌شد و می‌افتاد روی شانه‌ام، مرتب کردم‌. شام درست کردم. بازی کردیم و من فروتر رفتم در ناباوری از اینکه ۵۰ روز است که در این دنیا دارم‌اش. و جانانه‌تر شد الحمدلله هایی که بعد از دیدن روی ماه‌اش می‌گفتم.

 

***

انگار خوابش برده، به تکان دادن ادامه می‌دهم تا خواب‌اش سنگین شود.
خسته‌ام و خسته نیستم. جسمم خسته است و روحم توان دارد تا ابد همینطور کنارش باشد، بوی تنش را استشمام کند و شکرگزار باشد. نمی‌توانم بگویم مادری همه‌چیز است. اما می‌خواهم بگویم یکی از مراحل بزرگ شدن است. یکی از مراحل مهم بزرگ‌ شدن‌. نه ماه بود که مادر شده بودم. ۹ ماه بود که یکی بودیم. دو قلب در من می‌تپید. کسی در من نفس می‌کشید. خیال می‌کردم مادری همین است. تحمل سختی‌ها به شوق دیدارش.
نزدیک به دنیا آمدن‌اش که شد کمی فرق کرد. درد دوید در وجودم. هشیار شده بود و تلاش می‌کرد برای  آمدن به این دنیا‌ .. و من لذت می‌بردم. لذت بود و لذت بود و لذت. از دردی که در وجودم می‌پیچید. از پیله‌ای که داشت از بین می‌رفت. از پروانه‌ای که داشت خودنمایی می‌کرد. نمی‌دانستم می‌شود اینقدر از درد کشیدن لذت برد. نمی‌دانستم می شود برای آن درد عمیق و شدید دلتنگ شد و نمی‌دانستم که می‌شود تنها به عشق یک موجود کوچک اینطور خواسته، این طور عاشقانه همه چیز را به جان خرید‌‌. به دنیا که آمد انگار بخشی از‌ وجودم در مقابلم قرار گرفت. تازه فهمیدم معنای پاره‌تن را. معنای جگرگوشه را. معنای مادری را.

 

***

 

خواب خواب است. بسم الله می‌گویم و آرام بلندش می‌کنم و‌ می‌گذارم توی تخت‌اش. کمی نگاهش می‌کنم و دراز می‌کشم‌. به او نگاه می‌کنم که خوابیده و‌ نورایی که به زحمت خواباندمش‌. دوباره شکر میکنم که‌ دارم‌شان.

این روزها قدردان‌تر شده‌ام‌. و البته رقیق‌تر‌. اشک است که می‌آید و مهمان هر لحظه می‌شود. چند روزی از به دنیا آمدن‌اش گذشته بود که حساس شدن‌ها سراغم آمد. توی حمام داشتم گریه می‌کردم تا کسی متوجه‌ام نشود‌. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم چقدر فرق کرده‌ام. چقدر چیزهایی که دوست داشتم را دیگر دوست ندارم و چقدر چیزهایی دیگر برایم مهم شده‌اند‌‌. آنجا بود که حس کردم من هم، همزمان با نورا متولد شده‌ام. انگار آدم‌ دیگری هستم. آدمی سرسخت‌تر، قوی‌تر، شکرگزار‌تر و با قابلیت پاکبازی یک مادر...

***


تکان می‌خورد و نفس نفس می‌زند‌. دوباره بیدار شده. عینکم را هنوز در نیاورده، دوباره می‌زنم و نگاهش می‌کنم. در حال تلاش برای خوردن دست‌هایش است. لبخند می‌نشید روی لب‌هایم‌. باید کم کم بلند شوم تا برای بار هزارم در امروز بخوابانمش.

 

 

۲ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۴۷
مهدیه عباسیان

خوابم حسابی به هم ریخته. دو ساعت می‌خوابم، دو روز بیدارم. دو روز را کامل می‌خوابم و لحظه‌هایی که در این بین به بیداری می‌گذرانم منگ منگ هستم. امشب هم خوابم نمی‌برد. مثل دیشب که دو سه ساعتی بیشتر نخوابیدم. تصمیم می‌گیرم پادکست گوش کنم. از این اپیزود به اپیزود بعدی. پیش می‌روم و با وجود بی‌خوابی هشیارتر می‌شوم. گوش می‌دهم و فکر می‌کنم که نمی‌دانم کجای آخرین اپیزود چشم‌هایم گرم می‌شود و کم‌کم خوابم می‌برد. با تمام شدن اپیزود و قطع شدن صدا از خواب می‌پرم. هندزفری را در می‌آورم. گوشی را می‌گذارم بالای سرم و به ساعت نگاهی می‌اندازم. ساعت چهار و چهار دقیقه است. چشم‌هایم را می‌بندم و بسیار آرام و دلچسب به خواب می‌روم. خواب‌های درهم و برهم می‌بینم. همه توی خوابم به زبان کره‌ای حرف می زنند. آدم‌های توی خواب‌هایم را می‌شناسم ولی زبانشان را نمی‌فهمم. لحن صحبت کردنشان دقیقا مثل فیلمی است که دیشب او می‌دید. از خواب می‌پرم. حس می‌کنم خستگی‌ام در رفته. بر می‌گردم و پشتم را نگاه می‌کنم، او هنوز هست. پس ساعت شش نشده. حدس می‌زنم ساعت پنج باشد. سراغ گوشی می‌روم و با دیدن ساعت چهار و بیست دقیقه چشم‌هایم گرد می‌شود که پس من چطور این همه سرحال شده‌ام؟

تلاش می‌کنم برای دوباره خوابیدن. از آن تلاش‌هایی که هیچ نتیجه ای ندارد. خانه بوی کوکو می‌دهد. دلم آشوب می‌شود و در هم می‌پیچد. می‌روم توی اتاق دخترک. پنجره را باز می‌کنم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم و بدون توجه به صدایی که در ذهنم آلودگی هوا را یادآوری می‌کند، نفس‌های عمیق می‌کشم. برمی‌گردم به عرصه تلاش مجدد برای خواب. ولی نیرویی می‌کشاندم توی آشپزخانه. در یخچال را باز می‌کنم. یکی از کوکوهای باقی مانده از شام را می‌خورم، پس از آن ساقه طلایی، بعد مقداری کره بادام‌زمینی. بدون توجه به صدای توی ذهنم که می‌گوید اینطوری دلت آشوب‌تر می‌شود؛ چای را گرم می‌کنم و یک لیوان چای می‌ریزم، می‌نشیم پشت میز و شروع می‌کنم به ادامه مطالعه کتاب نیمه تمامم. در حال خواندنم که دخترک ورجه وورجه می‌کند. پس بیدار است که بیدارم. کتاب را می‌بندم و چشم می‌دوزم به شکمم. تکان می‌خورد، می‌رقصد، حرف می‌زند... اشک می‌دود در چشم‌هایم. که اگر این روزها تمام شود چه کنم. چطور بپذیرم که یک ماه دیگر در درونم نیست و دیگر با تکان‌هایش درونم را نمی‌لرزاند. گریه‌ام می‌گیرد. اشک‌هایم می‌چکند روی شکمی که تکان می‌خورد. دلم فشرده می‌شود از دلتنگی برای روزهایی که دیگر در من نفس نمی‌کشد. روزهایی که دیگر یکی نیستیم. دیگر زیر پوست من خودی نشان نمی‌دهد. وای ... وای که چقدر این روزها عجیب‌اند. چقدر این شرایط باورنکردنی‌اند. دلم آشوب‌تر می‌شود. نمی‌دانم از درهم‌خوری یا دلتنگی برای آنچه هنوز اتفاق نیوفتاده و یا هردو. دستم را می‌گذارم روی شکمم و برایش همان دعای همیشگی را می‌خوانم. می‌گویم من دلتنگی را تاب می‌آورم، من همه چیز را تحمل می‌کنم؛ تو فقط خوب باش دخترک من...

 

 

 

۲ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۵:۲۹
مهدیه عباسیان