بازی عروس و داماد - بلقیس سلیمانی
نویسنده: بلقیس سلیمانی
نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دهم 1390
فکر میکنم مقدمهی کتاب بهترین معرفی باشد:
بلقیس سلیمانی نویسندهای است که داستاننویسیاش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهرههای ادبی مهم همین سالهای پر اتفاق و حاشیهای که در آنها نفس میکشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دههی عمرش آنقدر به مرگ و شوخیهای آن فکر میکند که گاهی آدم را به این گمان میاندازد، در زندگیاش چهقدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستانهای کوتاه این کتاب برای فاصلهی میان "جدی بودن" و "جدی نبودن" زندگیهای امروزی شهری آدمهایی را پیدا کرده که هر روز شاید از کنارشان رد میشویم و سعی میکنیم شانهمان به آنها برخورد نکند. سلیمانی از این آدمها نوشته، از همانهایی که قرار است روزی برای مُردنشان آگهیهای کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم.
- وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همهی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانوادهدار و دوستداشتنیاش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود. همان جلسهی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان آدمها برابر نیست و این توهین به مردهی زنش است که به ازای جان او این مردک را بکشند. همان شب به آیینیترین شکل ممکن خودش را کشت. (جان آدمها برابر نیست)
- پدر گفت: مادرت به آسمانها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستارهی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت: آفرین. چه بچهی واقعبینی، چه سریع با مسئله کنار آمد. دختر از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار میکرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف میکرد، بعد آن را آبپاشی میکرد و کمی با مادرش حرف میزد. هفتهی سوم، وقتی آب را روی قبر ماردش میریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمیشود؟ (خاک مادر)
* مدتهای زیادی بود که دوست داشتم از سلیمانی که تعاریف زیادی در مورد او شنیده بودم، کتابی بخوانم...
** سلیمانی خیلی راحت و جالب نوشته است، ولی به نظرم نام آنچه که نوشته است نه داستان کوتاه است و نه مینیمال. برخی از آنها داستانکاند و برخی دیگر طرحهایی که میشود بسیار بیشتر و بسیار بهتر برای اینکه هر کدامشان به تنهایی کتابی شوند به آنها پرداخت.