آمین میآورم - امیر خداوردی
نویسنده: امیر خداوردی
نـشر: هیلا
تعداد صفحات: 172
سال نشر: چاپ اول 1394
داستان با حضور شخصیت اصلی داستان (مردی سی و یکی-دو ساله) در مطب یک دکتر اعصاب و روان و توصیفاتی دقیق آغاز میشود. شخصیت اصلی که در شرایط روحی و ذهنی سختی به سر میبرد و عامل اصلی آن را علاقهی شدید به همسرش میداند، تلاش میکند تا هرطور که شده، از افسردگی و مشکلات بی پایانش رهایی یابد، اما هیچ راه نتیجه بخشی وجود ندارد. سرانجام تنها راه باقیمانده مرگ شناسایی میشود و او سعی میکند با دعا کردن کاری کند تا مرگ به سراغش بیاید.
به گمانم این کتاب داستان زندگی مردم امروز است. مردمی که زندگی مجازی و برخی مشکلات رایج دیگر بخش جدایی ناپذیر زندگیشان است و نمیتوانند جایگاه دین و دعا را در کنار این مسائل به خوبی مشخص کنند.
- نمیدانم، شاید همه زنها همینطوریاند. شما وقتی در تمام عمرتان یک موجود فضایی را از نزدیک ببینید و ببینید که علف میخورد، حتما فکر میکنید تمام موجودات فضایی علفخوارند.
- عشق، این عشق که حجم وسیعی از اشعار و آثار ادبی مار ا اشغال کرده، این سودا، این مالیخولیا، این افیون که همه مرضها را در خود جمع کرده، این که مرا به روز سیاه انداخته، به قول رزیتا، هیچی نیست.
- همیشه از دعای خودم میترسم. میترسم وقتی مستجاب شود تازه بفهمم چه غلطی کردهام.
- تنها چیزی که مهم است و نمیگذارد فراری شوم، یک وسیله دو حرفی است که با لفظ دال شروع میشود. وسیلهای معنوی که احساسات انسانی را داخل آن میریزیم. به عربی میشود قبل، یعنی جایی که تغییر میکند و حالی به حالی میشود. با همین قلب، آدم آدم میشود، حیوان میشود، درخت میشود، سنگ میشود یا به چیزی تبدیل میشود که مثل هیچ چیز نیست. باید اعتراف کنم دلم میماند پیش همین موجود وحشی که اسمش را گذاشتهام رزیتا.
* این کتاب جزو آن دسته از کتابهایی بود که تنها جالب بودن عنوانش، بدون هیچ شناختی، مرا به خواندن آن سوق داد.
** نویسنده از ابتدا تا انتها افکار خودش را بیان میکند. و شب به شب پشت لپتاپ مینشیند و آنها را در وبلاگش به اشتراک میگذارد. نوع روایت اتفاقات، هرچند که گهگاه کسل کننده بود و به نظرم میشد بخشهایی از آن را هرس کرد، اما با رگههای نامحسوسی از طنز آمیخته شده بود و بخشهایی از پریشانگوییهای آن جذاب هم بود.
*** اگر اشتباه نکنم شخصیت اصلی که نامش را متوجه نشدم و تا انتهای کتاب همهی اطرافیانش را هم با اسامی مستعار معرفی کرد، یک طلبه بود. ولی نمیدانم چرا از مکانی هجره هجره که در آن درس میخواندند با نام کالج، و لباسی که بنا بر توضیحات باید عبا میبود، با عنوان بالاپوش یاد کرده بود.
**** از وقتی این کتاب را خواندهام دچار عذاب وجدان شدهام. چپ میروم، راست میروم، مینشینم و از خودم میپرسم با این حجم کارهای نکرده، واقعا ارزش خواندن داشت؟ و به جوابی نمیرسم...
* همین الان با کمی جستوجو امیرخداوردی را بیشتر شناختم و فهمیدم حدسیاتم درست بوده است.
** مقام سوم رمان برتر جشنوارهی سراسری داستان اشراق در سال 94 متعلق به این کتاب بوده است.