نویسنده: ویلهلم هاوف
مترجم: هرمز ریاحی - ناتالینا ایوانووا
نشر: پیکان
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1383
در بخشی از مقدمه کتاب اینطور آمده است:
فرهنگ رمانتیزم، زاییده روحی که ورای آفاق خودباوری می گسترد، در کوشش اینکه بر فراز پهندشت ِ عقل کله معلقی بزند، مقوله غریب و شگفت انگیز را می زاید. مرزهای طبیعت و شناخته شده ها را به بی کرانگی خیال، غریزه و اسرار کش می آورد و در این دم ناپایدار خیمه و خرگاه معنای خود را عَلم می کند. رمانتیزم فرهنگ رعایت نکردن مرزهاست، پس فضای جغرافیایی را به گونه ای غیر عقلانی تقسیم می کند...
اما "دماغ دراز کوچولو" را به سادگی نوعی ادبی قصه نمی توان برشمرد، نوعی استحاله شدن رازورانه ای به تمثیل فلسفی- اخلاقی می توان شمرد که در آن هاوف با پرداختن به مفهوم، فرازِ مفهوم می رود (اَبَر مفهوم پدید می آورد) و درست همین قصه حاصل آمده ی ناگفته و بازگو شده یکراست، به تلاقیکده مفاهیم جهانی جاری می شود. قفل ها و رمزهای نمادی - مذهبی - روانشناسی را بازگو می کند، با کلمه هایی سروکار دارد که در تاثیرگذاری شان به عنوان صورت های نخستینِ ذهنِ بشر عمل می کنند و به ذهن تک تک آدمها، دردناک و کارگشا، می پیوندند...
- سالها پیش در شهر بزرگی در آلمان پینه دوز تنگدستی با زنش زندگی می کرد. تمام روز پینه دوز در دکان محقرش می نشست، چکمه و کفش وصله پینه می کرد و گاه به سفارش کفشی نو می دوخت. زنش در باغکی بیرون دروازه شهر میوه و سبزیجات عمل می ارود و آن را در بازار محله بر بساطی می فروخت. محصولاتش چندان عالی بود و چنان زیبا چیده شده بود که سر بساطش همیشه غطغله ای از مشتری بود. زن و شوهر پسرکی داشتند نامش یاکوب، پسری زیبا و زبر و زرنگ که کنار مادر در بازار محله می نشست و به مشتری ها در بردن بارشان به خانه کمک می کرد. از این رفت و آمدها یاکوب کمتر دست خالی بازمیگشت. گاه به او سکه و گاهی لقمه چرب و نرمی از مطبخ می دادند یا دست کم چند دانه گل از باغچه. (صفحه 11)
* وقتی که عنوان کتاب و شکل و شمایل آن را دیدم، فکر کردم که کتاب باید برای نوجوانان نوشته شده باشد (همانطور که در شناسنامه کتاب به گروه سنی ج هم اشاره شده است)، ولی مقدمه و کل روند کتاب به گونه ای بود که بزرگسالان را هم مخاطب قرار می داد.
** هدف از گذاشتن ابتدای داستان صرفا آشنایی با نوع نثر بود.
*** این کتاب را به پیشنهاد یکی از هم دانشگاهیان خواندم... اگر زمان تحویل دادنش فرا نمی رسید، گمانم با توجه به سرشلوغی های این روزها، همچنان نیم خوان توی کمد باقی می ماند.