چشم
من چشم را انتخاب می کنم. اگر بخواهم از تمام بدن یک چیز را انتخاب کنم، آن چشم است. چون چشم دریچه ای ست رو به درون. دریچه ای که هیج چیز نمی تواند برایش مانعی تلقی شود. دخترک کوچک گل فروشی را در نظر بگیر که با سایر همکارانِ! هم قد و قواره اش می خندد و می دود و به ظاهر شاد است. لحظه ای کوتاه به چشمانش بنگر. غم نهفته ی درونش را می بینی. به پسرک خسته ای که پشت چراغ قرمز، سَرسَری شیشه ی ماشینت را تمیز می کند، توجه کن. لباس کثیف و صورت سیاه و شیشه ی بینتان نمی تواند مانع آن شود که به عمق نگاه اش دست نیابی. یا آن پسر واکس زن ِ نشسته در کنار پیاده رو. محال است به چشمانش نگاه کنی و نفهمی که پر است از حسرت جای کودکت بودن.
چشم ها اینگونه اند. اگر عمیق بنگری، رسوخ می کنند تا عمق وجود دیگری و ناپیدایی باقی نمی گذارند. بچه هایی از این دست و حرف های نگفته و غم های انبارشده ی درونشان من را با قدرت چشم آشنا کرد و به من فهماند، ندانستن و در جریان نبودن، بهانه های خوبی برای بی تفاوتی نیستند. تنها کافی ست به چشمان یک نفر نگاه کنی، تا در جریان باشی!