انتظار
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ب.ظ
گمانم اواسط هفت سالگی بود که طعمِ جدیدی از مهم بودن زیر دندانم رفت. دراز کشیده بودم، سرگرم مشق نوشتن بودم که خوابم برد. نمیدانم چقدر گذشت که دستی نوازش گونه موهایم را از روی صورتم کنار زد، پیشانی ام را بوسید و با آرامشی عجیب پتویی را به رویم کشید.
نه ساله بودم که برای تکرار آن تجربه بی نظیر و از سر دلتنگی برای آن دست ها خودم را وسط درس خواندن به خواب سپردم. اما هیچ خبری نشد. نه از دستان نوازشگر، نه از آن آرامش غریب و نه از مهم بودن... با خودم لج کردم. تصمیم گرفتم فقط و فقط در صورت نوازش شدن چشم هایم را باز کنم. چشم ها بسته ماند... طولانی... ممتد... آنقدر که وقتی در دل یک شب بی پایان بازشان کردم، از سرما مچاله شده بودم و چیزی به پایان بیست و پنج سالگی نمانده بود...
۹۵/۱۰/۱۳