رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۸۰ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

گریز دلپذیر

عنوان: گریز دلپذیر
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان
نشر: قطره
تعداد صفحات: 148
سال نشر: چاپ اول 1389 - چاپ دهم 1395

آنچه که گاوالدا را محبوب می کند، مهارت او در بیان روزمره گی های کم و بیش دردناک به زبان ساده است. به زبان محاوره و گه گاه طنز. انگار که روبه رویش نشسته ای و  همراه آنچه در یک برهه ی خاص بر او  گذشته است می شوی...

گریز دلپذیر داستانی کوتاه، ساده، دلنشین و دوست داشتنی در مورد 2 خواهر و 2 برادر است که با وجود مشکلات و سختی های موجود، زمانی را برای باهم بودن ایجاد می کنند و در سفری کوتاه سعی می کنند گریزی به گذشته بزنند و پیوندهای بینشان را محکم تر کنند.

 

- به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن. (صفحه 15)

- دستمال دیگری بهش دادم و سرانجام گفتم: "به خاطر بچه ها، تو... تو نمی توانی به خاطر بچه ها کمی تحمل کنی؟" سوالم اشکش را به یکباره خشکاند. پس من هیچی نمی فهمیدم؟ این خود را کشتن به خاطر آن ها بود. برای آن که آن ها رنج نکشند. برای آنکه شاهد جر و بحث پدر مادرشان نباشند و وسط شب گریه نکند. چون در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند، این طور نیست؟ نه. نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت. (صفحه 68)

 

* به نظرم تمام آنچه گاوالدا می خواهد در این کتاب بگوید این است که قدر لحظه های باهم بودن را بدانیم زیرا آینده بسیار گنگ است.

** جملات زیادی در فضای مجازی منتشر شده است که به اشتباه به این کتاب نسبت داده شده اند. در حالی که این جملات در کتابی دیگر به نام "من او را دوست داشتم" هستند. مانند:

- گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی.

و

- آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى. و این لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام.

 

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

کتاب

عنوان: کتاب
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1395- چاپ یازدهم 1395

معمولا نمی شود نشست و یک نفس یک کتاب شعر را خواند. ولی شعرهای فاضل جان نظری جزو آن دست شعرهایی هستند که فقط شعر نیستند. یک دنیا مفهوم کوچک و بزرگ دیگر در دلشان نهفته که با خواندنشان ته دل آدم یک جور خوب می شود و دوست ندارد به هیچ بهانه ای (حتی امتحانات رگباری پشت سر هم) به این حال خوش پایان دهد. کتاب جدیدترین مجموعه شعر نظری ست که به سرعت به چاپ یازدهم رسید و فاضل نظری درباره نام تازه این دفتر شعر این گونه توضیح می دهد: "کتاب پیش از هر چیز نام معجزه پیامبر عزیزمان است و من با این نام گذاری در صدد بودم تا اهمیت این معجزه را یادآوری کرده باشم. از سویی دیگر انتخاب این نام تلاشی است برای نشان دادن اهمیت کتاب و خواندن."

توضیح پشت جلد:

بسته می شود کتاب

« و تو چه دانی

شاید آن ساعت نزدیک باشد...»

 

- یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی

 

- هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن

جایی که عشق نیست، "جدایی"، "فراق" نیست

هر روز بیشتر به تو دلبسته می شویم

عشق از شناخت می گذرد اتفاق نیست

 

* دیشب که این کتاب را خریدیم، مثل قحطی زدگان دورش نشستیم و دوست جان چند شعر اول را بلند خواند. به لطف شعرهای فاضل در دنیای دیگری سیر می کردیم که هم اتاقی جان، منتقدانه شروع کرد به ایراد گرفتن از شعر ها. اینکه بیشتر کلمات استفاده شده منفی هستند و حال بد و ناخوشایندی را برای او به وجود آورده اند. حال بدی که باعث شده است یادآور مشکلات شخصی و پررنگ کننده غم ها و ... باشد. من و دوست جان سخنرانی مفصلی در مورد نوع غم، رنج و اینکه اصلا پیش نیاز نویسندگی و شاعری، غم و درد است، انجام دادیم که مؤثر واقع نشد.

** به نظرم شعرهای نظری بیشتر از اینکه مفاهیم عاشقانه داشته باشند، عارفانه اند. به قول دوست جان، انگار که اصلا مناجات اند.

 

 

۳ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۹
مهدیه عباسیان

رک و پوست کنده

عنوان: رک و پوست کنده
نویسنده: آسیه جوادی (ناستین)
نشر: آموت
تعداد صفحات: 176
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ سوم 1391

بین قفسه های کتاب فروشی راه می روم و دنبال کتابی خاص از گلی ترقی می گردم. نویسندگان ایرانی در پایین ترین قفسه هستند. اول فریبا کلهر را می بینم و بعد گلی ترقی را. ولی خبری از آن کتاب که می خواهم نیست. حالا که نصفه و نیمه کف کتاب فروشی نشسته ام، تصمیم می گیرم عنوان بقیه ی کتاب ها را بخوانم و ببینم آن پایین چه خبر است. آن هایی را که جذاب اند بر می دارم، ورق می زنم، چند خطی از دل کتاب را می خوانم و دوباره سرجایشان می گذارم. یک دفعه نام رک و پوست کنده حرکت سریع چشم هایم را متوقف می کند. کتاب را برمی دارم. اول پشت جلد را می خوانم و بعد مقدمه را. دلم نمی خواهد دست از مطالعه بکشم. ولی نمی شود همچنان سد معبروار آن جا نشست. کتاب را می خرم و از کتاب فروشی بیرون می آیم. 

نوشته پشت جلد:

اگر مردان می دانستند که دل زنان چه آسان نرم می شود این همه دعوا و طلاق نبود. گاهی یک شاخه گل و از آن مهم تر نگاهی، جمله ای به موقع می تواند کار گردنبند گران بهایی را بکند که شاید هرگز به گردن آویخته نشود. نمی فهمم که چرا برای آن ها راحت تر است که از پول مایه بگذارند تا از احساسشان...

و مقدمه و عناوین 54 بخش کتاب توقع ام را از آنچه که قرار است بخوانم بالا می برد. در راه برگشت با "آزارهای ما زنان" همراه می شوم، از ایده ی جالب حظ می کنم و توقعم بیشتر و بیشتر می شود. به خوابگاه که می رسم، 30 صفحه ی کتاب را خوانده ام. وقتی دوستان می خواهند نظرم را در مورد کتاب بگویم، طوری تعریف می کنم که تمایل به خواندن را در چشم هایشان می بینم.

شب خوابم نمی برد. به جای از این پهلو به آن پهلو شدن و درآوردن صدای گوش خراش تخت، بلند می شوم و به جای همیشگی ام، جلوی جاکفشی می روم و بی وقفه می خوانم و می خوانم. اما بخش های مختلف کتاب توقعم را برآورده نمی کند. برمی گردم به شناسنامه کتاب تا ببینم اصلا آسیه چند ساله است. فهمیدن اینکه با کسی طرفم که متولد سال 1325 است توقعم را باز هم بالا می برد. دوباره به دل بخش های مختلف بر می گردم. اما آن طور که باید، آن طور که دوست دارم، خواندنش نمی چسبد. دلم می خواهد بنشینم و از زبان خودم تمام کتاب را بازنویسی کنم.

آسیه جوادی در بخشی از مقدمه گفته است:

کاغذی بر می دارم، می نویسم به خانواده ام، به پدر، مادر، خواهر و برادرانم:

دیگر نمی خواهم فکر کنم که شما چه کرده اید؟ چه می کنید؟ چه کار دارید؟ تمام سال های دراز عمرم را با شما زندگی کرده ام. به شما فکر کرده ام. با غم ها و شادی هایتان بالا و پایین شده ام. دیگر بس است. لکه های قهوه ای پوستم، چروک های صورتم، بی فروغی چشم هایم، همه نتیجه تعلق خاطر است. دلم می خواهد بی تعلق به کسی، حتی به خودم ، باشم. می پندارید بزرگم کرده اید تا در هنگام نیاز به یاریتان بشتابم. می گویم من از شدت یاری دیگران به تنگ آمده ام. دوری از همه، شاید بتواند کمک کند تا به خودم یاری برسانم. ضعف من در این است که برای دیگران زاده شده ام. نمی توانم به دیگران بگویم نه. پس درمانم این است که گوشه دنجی بنشینم و فکر کنم که اگر تنهای تنها بودم، چگونه زندگی می کردم...

ترجیح می دادم بعد از خواندن چنین مقدمه ای و درون چنین عناوین انتخاب شده ای (الفت های ما زنان، پیری های ما زنان، پُزهای ما زنان، ترفندهای ما زنان، توقع های ما زنان، خست های ما زنان، خشم های ما زنان و ...) با محتواهای عام تر و دقیق تری مواجه می شدم. طوری که بشود عبارت ما زنان را یدک کشید. به نظرم آنچه که خواندم، تنها تعاریفی از زن در نگاه فردی به نام آسیه جوادی بوده است. و این گونه هر فردی چه زن و چه مرد می تواند خودکاری بردارد و از نگاه خودش رک و پوست کنده ای بیافریند.

 

- بعد از مدت ها امروز از خانه بیرون آمدم تا بروم دنبال کارهای بیمه که باید شخصا انجام می دادم. از توی پارک رد شدم. راه زیادی نرفته بودم اما نمی دانم چرا خسته شدم. روی نیمکت پارک نشستم تا اندکی خستگی در کنم. پیرمردی که در آن طرف نیمکت نشسته بود سر صحبت را باز کرد. از بیمه حرف زدیم، مرا راهنمایی کرد کجا بروم و چه کار بکنم. فکر کردم چه خوب شد آن آقا را دیدم. پاشدم بروم دیدم ساعت نزدیک دوازده و نیم است. تا من برسم اداره تعطیل شده است. برگشتم. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یک ربع به دو است. این اواخر چرا ساعت ها زود می گذرد. خب یک روز دیگر زودتر راه می افتم و یادم باشد از توی پارک رد نشوم. (پیری های ما زنان - صفحه 45)

- میان سالی دوره حساسی است. در این دوره فکر می کنیم ای وای! دیدی دیر شد، به جایی نرسیدیم و هیچ کاری نکردیم. آن وقت مثل آدمی خواب نما ناگهان دست به کارهای عجیب و غریب می زنیم. شروع می کنیم گیر دادن به همسرمان. بامی از بام او کوتاه تر گیر نمی آوریم. به نوبت دوستان و سپس بچه هایمان می شود. (مشکل های ما زنان - صفحه 153)

- یک روز بالاخره شروع کردم به نوشتن آن نامه، نوشتم از خستگی هام، از این که می توانستم چه بشوم و چه شدم، از آرزوها و شاید توهم هایم. از این که چقدر دلم برایش تنگ شده و تمام مدت به فکر او بوده ام. وقتی خواستم نامه ای را که نوشتنش آن همه سخت بود و پنجاه سال هم دیر شده بود را پست کنم، ماندم که نامه را برای چه کسی نوشته بودم. ( نامه های ما زنان - صفحه 156)

 

* ایده ی نهفته در کتاب را دوست داشتم. ولی به نظرم دست یابی به احوال زنان در کتاب های فریبا وفی که ادعایی مبنی بر رک و پوست کنده بودن در آن ها وجود ندارد، بیشتر به چشم می خورد.

** بارها شده است که با هدف خرید وسیله ای خاص بیرون رفته ام، حواسم با کتاب فروشی ها و کتاب ها پرت شده است و با چند کتاب برگشته ام. بارها شده است که تا قران آخر پول توی حسابم را کتاب خریده ام. بارها شده است که در اولویت بندی هایم بین کتاب و لباس، کتاب و هرچیز دیگر کتاب را انتخاب کرده ام. و هیچ گاه نشده است که از خرید کتابی پشیمان شوم. ولی این بار فکری خسته کننده که ناشی از حس گول خوردن توسط نوشته پشت جلد و مقدمه است دائم یادآوری می کند که 6000 تومان ضرر کرده ام!

 

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۹
مهدیه عباسیان

قصه های امیرعلی 1

عنوان: قصه های امیرعلی1
نویسنده: امیرعلی نبویان
نشر: نقش و نگار
تعداد صفحات: 168
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ شانزدهم 1394

مدت ها بود که فکر می کردم به بیماری نادر "کوری چهره" یا "Prosopagnosia" که در آن فرد توانایی تشخیص دادن چهره سایر افراد - حتی نزدیکان - را ندارد، مبتلا هستم. این تصور زمانی قوت گرفت که بارها با افراد زیادی مواجه شدم که بسیار گرم و صمیمانه با من سلام و احوال پرسی و در مواردی روبوسی می کردند، در حالی من اصلا یادم نمی آمد که آن ها را می شناسم یا نه. یا در موارد بهتر، در صورت به یاد آوردن، نمی دانستم که آن ها جزو دوستان اند، یا فامیل؟! در دوران کارشناسی دیده بودمشان یا ارشد؟!

این دغدغه ی فکری وجود داشت تا اینکه دوستی به شدت دوست داشتنی این کتاب را به من هدیه داد. نام نویسنده کتاب برایم آشنا بود ولی جز آشنا بودن هیچ اطلاعات کمک کننده ی دیگری به ذهنم خطور نکرد. بعد از دیدار انرژی بخش با دوست عزیز، توی مترو مشغول خواندن کتاب شدم. تصویر نویسنده که در پشت جلد چاپ شده بود، شدیدا آشنا بود ولی بازهم یادم نیامد آن را کجا دیده ام. و از آن جا که تصمیم گرفته بودم مقدمه کتاب ها را بعد از پایان شان بخوانم، یک راست سراغ داستان ها رفتم و نزدیک به نیمی از کتاب را در مترو خواندم، در حالی که مطمئن بودم لحن نویسنده برایم بسیار آشناست.

چند شب قبل یادم آمد زمانی که با یکی دیگر از دوستان عزیز، بخش هایی از فینال لباهنگ خندوانه را می دیدیم این نام را شنیده ام. و آن موقع بود که با فکر کردن های بسیار متوجه شدم، امیرعلی کیست. و پس از خواندن کتاب و مطالعه ی مقدمه، به این موضوع پی بردم که آشنا بودن لحن، به علت تماشای "رادیو هفت" بوده است. زیرا در آن برنامه دقیقا قسمتی با عنوان "قصه های امیرعلی" وجود داشت که خود امیرعلی داستان هایش را می خواند. و حال داستان های امیر علی در چهار جلد در دسترس است.

جلد اول از بیست و هشت قسمت با روایاتی طنزگونه از وقایع روزمره تشکیل شده است که لحظات شاد، مفرح و متفاوتی را به وجود می آورد. در واقع فکر می کنم بهتر است به جای یک نفس خواندن کتاب، شبی یک قسمت از آن را برای تلطیف حال و احوال مطالعه کرد.

 

- سه روز به همین منوال گذشت تا قرار شد من به عنوان مذاکره کننده به منزل شان بروم تا زمینه بازگشت دوست فراری ام را فراهم کنم. عصر روز موعود، من و مهران راهی شدیم! استاد در کوچه منتظر ماند و من زنگ را فشار دادم و رفتم بالا. جمشیدخان که گویا اصلا منتظر بنده بود، بعد از یک سلام و احوال پرسی سرد، درحالی که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود، شروع کرد به نصیحت کردن که به دلیل شکل خاص حرف زدنش، حضور یک مترجمِ همزمانِ خبره به شدت احساس می شد! و البته چون همسر محترمشان در اتاق تشریف داشتند، این مهم به عهده ایشان بود. با تمام شدن هر جمله جمشیدخان، بنده هاج و واج رو به مادر مهران می کردم تا افاضات ایشان را برایم به فارسی ترجمه کنند.

جمشیدخان فرمودند: "این یارو همه چی چی هستن!"

همسرش گفت: "بچه های این نسل همه بی خیالن."

 " چی رو که خودتون یارو کنین، فلان رو می دونین!"

" خودتون که پول در بیارین، قدرش رو می دونین."

" معلومه هر چقدر چی کنین، فلان تر می شه، ولی باید یارو کنین؟!"

"معلومه هرچی بیشتر به ماشین گاز بدین، تندتر می ره، ولی باید خودکشی کنین؟"

" فکر می کنه من فلانم یا بهمان که نتونم فرق یارو و چی چی رو بفهمم!"

مادر مهران گفت: " این رو دیگه منم نفهمیدم!"

خلاصه این مذاکرات نیم ساعتی طول کشید و سرانجام اعلام کرد تا اطلاع ثانوی، تمایلی برای رؤیت ریخت نامبارک مهران ندارد و در صورت آفتابی شدنش، بلایی بدتر از آن ماشین سرش خواهد آورد و با شعری که باز همسرش از ترجمه آن عاجز بود، جلسه را خاتمه داد. (صفحه 118)

:)

* دیشب پس از مطالعه بیشتر در مورد این بیماری متوجه شدم که خودبیمارانگاری ام درست نبوده است. چون مبتلایان به این بیماری که دچار نقصی در بخش Fusiform مغزشان هستند، حتی قادر به تشخیص چهره ی خود در یک عکس دسته جمعی یا آینه نیستند. و معمولا برای شناسایی اطرافیان از علامت گذاری هایی مثل نوع لباس و رفتار و ... استفاده می کنند.

 

 

۳ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
مهدیه عباسیان

عنوان: سوءتفاهم
نویسنده: آلبر کامو
مترجم: خشایار دیهیمی
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ چهارم 1393

مادر و دختری تنها مسافرخانه ای دارند که از طریق آن گذران زندگی می کنند. دختر رویای دریا و شهرها و مکان های دیگر را در سر دارد و برای رسیدن به آن ها مادرش را هم با خود همراه می کند. هر از چندگاهی مسافری وارد مسافرخانه می شود که انگار دست سرنوشت او را وسیله ای قرار داده، برای تحقق آرزوی های دختر. چون شبانه توسط مادر و دختر به قتل می رسد تا پول هایش برای آن امر مهم ذخیره شود... این روند ادامه دارد تا اینکه ژان - پسر این خانواده که بیست سال پیش آن ها ترک کرده بوده است - وارد مسافر خانه می شود.

 

* در این نمایشنامه هم مثل کتاب های دیگر کامو پوچی و سوال های فلسفی که انسان را به گیجی سوق می دهد، موج می زد.

** پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این کتاب را بخوانید، مقدمه را بعد از تمام شدن کتاب بخوانید. چون تحلیل و فاش کردن کل داستان از لطف آن می کاهد.

*** منفعل بودن شخصیت های داستان های کامو حرصم را در می آورد. آن ها خیلی راحت خودشان را به شرایط می سپارند، خیلی سریع قانع می شوند، و انگار که حوصله ی تلاش و جنگیدن را ندارند. در طی خواندن این نمایشنامه بارها دوست داشتم یقه ی ژان را بگیرم و سرش داد بزنم. یا بروم بنشینم جلوی مادر، و از او خواهش کنم این قدر بی تفاوت نباشد.

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مهدیه عباسیان

خانه ای برای شب

عنوان: خانه ای برای شب
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 143
سال نشر: چاپ اول 1341- چاپ نهم 1392

هرچقدر هم که بنشینیم و در مورد نادر ابراهیمی حرف بزنیم، از او تعریف کنیم و به به و چه چه کنیم، باز هم کم است. به هیچ روشی و به هیچ شیوه ای نمی شود حق مطلب را در مورد توانمندی او ادا کرد. نوشتن در مورد کسی که دغدغه ی بیداری دارد، کاری بس دشوار است.

ابراهیمی خانه ای برای شب را با مقدمه ای طولانی در مورد مفهوم داستان شروع می کند و بسیار زیبا و تامل برانگیز تعریف خود را از داستان و هدف اصلی نوشتن، در پاسخ به کسانی که او را به شعار دادن محکوم می کنند و نوشته های او را داستان نمی دانند، شرح می دهد.

 

- نویسنده ای که یونیفرم بیانی و نثری دارد، فقط یک کتاب نوشته است. این بی شک مایه خرسندی ست که بگویند: نسلی گرفتار نثری است که نویسنده ای آن را ساخته است، مایه خرسندی همان نویسنده است. من نمی خواهمش و ترجیح می دهم بگویند: فلان، هنوز شکل واحدی از نثر ارائه نداده است. هنوز نمی تواند نثرش را انتخاب کند. هنوز نثری شکل نگرفته است. (صفحه 21)

- بی شک نویسنده باید از علاقه مردم به نوشته های خود برخوردار باشد، اما این علاقه را باید ایجاد کند نه خود را با علایق پیشین مردم منطبق سازد. تمایلات شکل گرفته و گوناگون خواننده نباید مورد قبولی قطعی نویسنده قرار بگیرد. هدف نهایی نویسنده باید مورد قبول خوانندگان او واقع شود. به این ترتیب وظیفه من، فقط، ایجاد وحدت عقیده میان خوانندگانم نیست، بلکه نشان دادن نقطه مشترکی میان همه ی آن ها و آگاه کردن آنها به وجود چنین نقطه مشترکی است. (صفحه 31)

- من به دانستن آنچه خواننده ام می داند قانع نیستم. من می خواهم که او ذهن خود را به کار بیندازد، می خواهم که جست و جو کند، فکر کند، رنج ببرد و درمانده شود، و باز بجوید و باز... و باز... آنقدر که رابطه ای برقرار شود، رابطه یی مستحکم، نتیجه بخش و سازنده. (صفحه 36)

- من تا این لحظه نویسنده موفقی نبوده ام. کاری نکرده ام که کار باشد. راه طولانی مرا عواملی سد می کند و سد کرده است. من توانایی عبور از این سد ها را نداشته ام و در نتیجه نهایت تلاشم در نوشتن، خراب کردن همین سدها بوده است. من در ابتدای حرکت خود کلنگی به دست گرفته ام و به دیواری می کوبم به عظمت دیوار چین- و عرق ریزان اما نه ناامید، و سراپا امید. و این تمام ارزش های من است. (صفحه 37)

- وظیفه اگر به خاطر مزد باشد، همیشه به صورت یک سلسله اعمال تهوع آور خودش را نشان می دهد. (صفحه 68)

- انسان چه آسان می میرد و نمی داند. (صفحه 73)

 

* خواندن مقدمه، افکار و مثال های بیان شده در آن به قدری لذت بخش بود، که دوست داشتم برای هر کتابدوستی که می بینم، تعریفشان کنم.

** این کتاب برای هدیه دادن خریداری شد. تلاش برای نخواندنش کاری غیرممکن بود و در حالی که چندین داستان انتهایی هنوز باقی مانده بودند، زمان هدیه دادن فرا رسید. شب کتاب را برداشتم، از اتاق بیرون رفتم تا ناتمام نماند. ولی دست و دلم به خواندن نرفت. بار دیگر مقدمه ی فوق العاده را خواندم و کتاب ها را کادو کردم و خوابیدم. احساس کردم نادر جان ابراهیمی عمیق خواندن را به اینکه تمام نوشته هایش خوانده شود ترجیح می دهد...

*** فکر می کنم این کتاب هدیه ای مناسب باشد برای کسانی که همیشه می پرسند: " چرا سراغ کتاب هایی می روی که درد و رنج را  همراه دارند؟"

**** داستان نمادین "خانه ای برای شب" محشر بود.

 

 

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۵
مهدیه عباسیان

عنوان: اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم
نویسنده : محمد صالح علاء

نـشر: پوینده
تعداد صفحات: 79
سال نشر: چاپ اول 1392- چاپ پنجم 1394

در پنج شنبه ی به شدت شلوغ نمایشگاه کتاب، جلوی یکی از غرفه ها که کمی خلوت تر بود ایستاده بودم و در حال دیدن کتاب ها بودم که یک دفعه خانمی کنارم ایستاد، کمی نگاهم کرد، این کتاب را از روی میز برداشت و بدون هیچ توضیح دیگری گفت: دخترم این رو حتما بخون. قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس العمل نشان دادنی را داشته باشم، بقیه ی کتاب های همین نویسنده و چند کتاب دیگر را سفارش داد و دوباره رو به من کرد که " یادت نره". در جواب سوالم که خواسته بودم کمی در مورد سبک کار نویسنده توضیح بدهد، به فروشنده گفت یک جلد از این کتاب را بدهد تا به من هدیه بدهد. می گفت قیافه ی من طوری است که باید حتما این کتاب را بخوانم! وقتی دیدم پای قیافه و هدیه دادن را وسط کشید، خودم دست به کار شدم و کتاب را خریدم و قبل از اینکه سراغ غرفه ی بعد برم، دستم را گرفت، لبخندی زد، به خاطر اصرارش برای خرید این کتاب عذرخواهی کرد و چند جمله ی دیگر درباره ارتباط عجیب چهره ام و کتاب صحبت کرد و من را با چند علامت تعجب بزرگ شناور در ذهنم تنها گذاشت.

کتاب شامل پنج داستان (روزی که من عاشق شدم، تابستان جان است، جلال آباد، از ذائقه ی جغور بغوری تا شرمی گل بهی، پشت پلک تر پاییز، به حجله رفتن زن بیوه و بن بست آینه) با نثری روان است که اکثر آن ها به طرق مختلف از دوست داشتن و عشق حرف می زنند و حسی خاص و دلچسب را آرام آرام به درونت تزریق می کنند.

 

- عشق مثل دامنی گر گرفته است،به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. (صفحه 7)

- از خودم می پرسیدم چرا عاشق شدم در حالی که هنوز نمی دانستم امر ذاتی قابل تعلیل نیست. یعنی نمی توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم پدر و مادرم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را پنهان می کردم، البته تنها چشم ها نبودند، دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشتانم گل داده بودند... (صفحه 9)

- عاشقی خوب است، زندگی حلال کسانی که عاشق اند. (صفحه 24)

 

* بعضی داستان ها را دوبار خواندم و کلی فکر کردم. ولی آخر نفهمیدم چرا این کتاب به قیافه ی من می آمد!

 

 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
مهدیه عباسیان

شما که غریبه نیستید

عنوان: شما که غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی

نـشر: معین
تعداد صفحات: 354
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ بیست و یکم 1394

هوشنگ مرادی کرمانی یا همان "هوشو" ی کوچک  و تو دل برو، آن قدر ساده، صمیمی و راحت به شرح خاطرات و آنچه که در کودکی و نوجوانی بر او گذشته است پرداخته، که اصلا باورت نمی شود با یک کتاب سر و کار داری. پس از چند خط خواندن ناگهان خودت را در کوچه پس کوچه های "سیرچ" (روستایی در اطراف کرمان و زادگاه مرادی کرمانی) می بینی که دنبال هوشو جان دوان دوان می دوی، با شادی اش می خندی، از سادگی اش متاثر می شوی، در کنارش سختی ها را حس می کنی، پا به پایش و چه بسا بیشتر گریه می کنی و با تمام وجود حس می کنی "من که غریبه نیستم"...

 

- دلم می خواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم. اما بعد پشیمان می شوم و فکر می کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش می زد و من غصه می خوردم، همان بهتر که نداشته باشم. این جوری خودم را دلداری می دهم. (صفحه 13)

- هیچ کس به فکر من نیست. هیچ کس نمی داند که هوشو چه حالی دارد. البته یکی دو نفر زیر چشمی نگاهم می کنند. معنی نگاهشان را می دانم. می گویند "سرخوری." سکینه که برای مان نان می پخت، می گوید: اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغ باباش، دیگه سر چه کسی رو می خوای بخوری؟ بد پیشونی!

جلوی آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم. (صفحه 123)

- ننه بابا سرفه می کند. انجیر گلو و لثه هاش را آزرده است. چای می خورد. حالش خوش نیست. بلند که می شود سرش گیج می رود، فوری می نشیند. حالش را که می بینم دلم می ریزد پایین. می ترسم بلایی سرش بیاید هم بی کس و کار شوم و هم بیفتد گردن من. (صفحه 189)

- بچه ها به من به چشم دیوانه نگاه می کنند. چون همه اش به دار و درخت ها و آسمان نگاه می کنم و کتاب و مجله می خوانم. (صفحه 257)

- اگر تکه کاغذی تو هوا ببینم که باد می برد، می دوم، می گیرم و می خوانمش. معتاد کتاب شده ام. کتابخانه ای به تازگی در کرمان راه افتاده، مشتری پر و پا قرصش می شوم. هیچ کس مرا بی کتاب نمی بیند. تو خیابان و پیاده رو کتاب می خوانم و از این و آن تنه می خورم. متلک ها و دست انداختن ها را تحمل می کنم، عاشقم، چه کنم؟ توی ذهن و تنم غوغای "گفتن" است. آرام نیستم. (صفحه 320)

- اگر بمونم، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه. (صفحه 345)

 

* این کتاب آنقدر دوست داشتنی بود که نمی توانستم از خواندنش دست بردارم و مجبور می شدم یا توی راهرو جلوی جاکفشی بنشینم و با هوشو همراه شوم یا گردن درد را به جان بخرم و به لطف نور موبایل وقتی همه خوابند، در کنارش باشم.

 

 

 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۶
مهدیه عباسیان