رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۸۰ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

عنوان: اسکار و بانوی صورتی پوش
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: محبوبه فهیم کلام
نشر: دات
تعداد صفحات: 80
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1390

هنر اشمیت بیان کردن مسائل فلسفی به زبانی ساده و دوست داشتنی است. این بار پسرک مریضی را در این راه با خود همراه می کند. پسری که بیماری لاعلاجی دارد و به پیشنهاد بانوی صورتی پوش بیمارستان تصمیم می گیرد هر روز یک نامه برای خدا بنویسد و روزانه از او چیزی بخواهد. اسکار و بانوی صورتی پوش مجموعه دوازده نامه ی دوست داشتنی این کودک به خدا و تلاش او برای تجربه کردن تمام مراحل زندگی، تنها در دوازده روز است.

 

- از آن ها نفرت داشته باش. این نفرت مثل استخوانی است که می جوی. وقتی جویدی و تمام شد، می بینی که به زحمتش نمی ارزید. (صفحه ی 25)

- اگه آدم ها از مرگ می ترسند به خاطر اینه که از ناشناخته ها می ترسند. ولی راستی آن ناشناخته چیه؟ اسکار بهت پیشنهاد می کنم نترسی ولی اعتماد داشته باشی. به چهره حضرت مسیح روی صلیب نگاه کن. او درد جسمی را تحمل می کنه ولی درد و رنج فکری را احساس نمی کنه، چون اطمینان دارد. از ضربه های میخ ها کمتر درد می کشد. او به خودش قبولانده که یه چیزی مثل میخ می تونه برای من درد ایجاد کند ولی نمی تواند یک درد باشد. حس ایمان و اعتقاد هم همینه. می خواستم اونو بهت نشون بدم. (صفحه ی 49)

 

* پس از تلاش های کم و بیش زیاد، توانستیم هر سه شنبه شب در خوابگاه دور هم جمع شویم تا هر هفته یک نفر، یک کتاب را معرفی کند. اولین جلسه را با این کتاب شروع کردم و نتیجه و عکس العمل بچه ها عالی و فوق العاده بود. آن قدر که ته دلم هزار بار قربان صدقه ی اشمیت رفتم!

**اولین بار  این کتاب را سال ها پیش خواندم. و وقتی دوباره آن را با همان شکل و شمایل و مخصوصا با همان قیمت، در کتابخانه ملی دیدم، بی نهایت هیجان زده شدم...

* به گمانم، نویسنده باید خیلی قدر باشد که آن کس را که در ذهن تو خلق می کند، مشابه آنی باشد که خودش می خواسته...

اسکار و بانوی صورتی پوش

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۴۵
مهدیه عباسیان

تهران در بعدازظهر

عنوان: تهران در بعدازظهر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 72
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ دهم 1393

هر آدمی مجموعه ای از عادت های ریز و درشت است. عادت های کوچک و بزرگِ مثبت و منفی که شخصیت نهایی آن فرد را تشکیل می دهد. تلاش من برای کتاب نخواندن و دوری از مطالعه دقیقا به معنای تلاشی نادرست در جهت "من" نبودنم بود. این تصمیم آن قدر ناگهانی بود که در عین ولع وصف ناپذیر ذهنم برای مطالعه بیشتر و بیشتر، همه ی اطرافیانم را هم متعجب کرد. تجربه ثابت کرده است که کافی ست تصمیم به انجام کاری بگیری تا عالم و آدم در خلاف آن با تو همراه شوند. در راستای اثبات این تجربه، بلافاصله با این حرکت همه ی آدم های کتاب نخوان اطرافم ناگهان کتابخوان شدند و در نتیجه کتاب های پیشنهادی زیادی به سمتم سرازیر شد. و گفتن اینکه فعلا وقت کتاب خواندن ندارم برای آن ها همان قدر باور نکردنی بود که اگر می گفتم ریبوز یک قند شِش کربنه است! در طی این مقاومت درونی یکی از بچه های خوابگاه فقط با هدف شکست دادنم به من نزدیک می شد. هر روز، با ذوق و شوق کتاب جدیدی پیشنهاد می داد و هر روز هم همان جواب را می شنید. آخر سر یک روز کنارم نشست و خواست تا سریع میلم را چک کنم. برایم لیست تمام کتاب فروشی های تهران به همراه آدرس را فرستاده بود. از او هیجان زده تشکر کردم و او در جوابم گفت: "مطمئنی وقت نداری؟ وقتی با دیدن هر کتاب و دیدن این آدرس ها چشمهات این قدر برق می زنه، یعنی داری با خودت لجبازی می کنی نه اینکه وقت نداری. این چه لجبازی است که به کتاب نخوندن ختم میشه؟" و من در جواب، سخنرانی مفصل و طولانی ای درباره ی ضرورت عادت نکردن به هیچ چیز و رها زندگی کردن تحویلش دادم. سخنرانی ای که هیچ کدام از حرف هایش را خودم هم قبول نداشتم. دوست عزیز پس از شنیدن آن حرف ها دست از سرم برداشت ولی من میدانستم که درست می گفت. من فقط داشتم خودم را آزار می دادم و این کار آن قدر سخت و نشدنی بود که نمی دانستم باید جواب ذهنی را که دهانش حتی با شنیدن اسم یک کتاب این قدر آب می افتد را چه باید داد. برای همین فکر کردم از بین بردن تنها عادت خوب وجودم کار ناجوانمردانه ایست و اگر هدف همان خودآزاری ست، بهتر است این مسئولیت بزرگ و سنگین را به مستورجان ِ عزیز بسپارم تا با روش خودش کاری کند که تمام نورون ها هر آنچه که از نوروترنسمیتر در بر دارند را رها کنند و با یک سیناپس دست جمعی کاری را کنند که نباید!

 

مستور نویسنده ای خاص است و مخاطبانی خاص دارد. گروه اول تنها با خواندن یک خط، او را دیوانه می پندارند. برای گروه دوم، فقط یک گزینه ی روی طاقچه است، و اگر هیچ چیز برای مطالعه نبود سراغش می روند. گروه سوم کسانی هستند که مستورخوانی را اتلاف وقت می دانند. گروه چهارم افرادی اند که جمله به جمله ی کتاب هایش را می بلعند.(حتی اگر بسیار خراشاننده تر! از هر آنچه باشند که بشود بلعید). گروه پنجم بدون هیچ دلیل و حس خاصی مستور می خوانند که خوانده باشند. و گروه آخر او را به تکرار متهم می کنند و باور دارند که فرق چندانی بین داستان هایش نیست.

زمانی که اولین کتاب مستور را خواندم جزو گروه دوم بودم و در حال حاضر عضوی متعصب! از گروه چهارمم. وقتی که تجربیات مستورخوانی ام را کنار هم می گذارم تا به یک دید کلی از آنچه که مستور می آفریند برسم، احساس می کنم که متهم کردن او به تکرار کاری بس اشتباه است. به نظرم مستور در دل کتاب هایش یک جامعه می آفریند. یک جامعه با مردمانی معمولی و احساسات و عقاید و علایقی معمولی تر و ملموس تر. در مرحله بعد چندین شخصیت این جامعه را به مرور به خواننده می شناساند و داستان ها و انتقال مفاهیم را توسط حضور دائمی آن ها و آشنایی بلندمدتشان با مخاطب پیش می برد. و در این راه آن قدر موفق است که به راحتی حس می کنی عضوی از این جامعه هستی، شخصیت ها را می شناسی و گه گاه چه عملکرد مشابهی داری.

شخصیت های کم و بیش قدیمی در تهران در بعدازظهر هم حضور دارند و در داستان هایی با عناوینی چشم آشنا نقش خود را ایفا می کنند. کتاب شامل شِش داستان کوتاه با نام های "هیاهو در شیب بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی بهشت"، " تهران در بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی دوزخ"، "چند روایت معتبر درباره ی برزخ" و "چند مسأله ساده" است که نوع داستان ها به گونه ای ست که بدون خستگی هرکدام را می شود چندبار خواند.

 

- مرد عینکی فکر کرد اگر زنی که اینجا خوابیده است با او نسبتی نداشت چقدر خوشبخت بود. فکر کرد همه ی رنجی که می برد به خاطر این است که زن افتاده روی تخت خواب را دوست دارد. فکر کرد کاش می شد زن را دوست نمی داشت. باز فکر کرد اگر این زن بمیرد... ناگهان از اعماق جان آرزو کرد کاش تکه سنگی بود در بیابان یا درختی یا پاره ابری. آرزو کرد کاش یک صندلی بود، یا یک گنجشک یا یک جفت کفش. کاش او نبود. یا زن نبود. کاش اصلا هیچ کس نبود. (صفحه ی 24)


- راستش دلم برای خودم می سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام کشته ام؛ با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام. بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانستم از جایم تکان بخورم. با عشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانستم راه به جایی نمی برند. تا حالا هزار بار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی؟

...

من خسته ام. خسته شده ام. از عاشقیت و دوست داشتن های شدید. من واهمه ای ندارم از این که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن، درمانده می شوم. می خواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است (جنین کوچکی است؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است کم کم باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن. از هر هزار دختر یکی از آن ها برای من سوفی می شود و من باید تکلیف خودم را، یعنی تکلیف دلم را با این سوفی ها که با خودشان یک کوه پیدا عشق و هزار کوه ناپیدا اندوه می آورند روشن کنم. لعنت به این دنیای عوضی بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند. (صفحه ی 29-30)

 

* این کتاب را سه بار خواندم و مستور را در انجام دادن مسئولیتش همراهی کردم.

** در کتاب "سه گزارش کوتاه درباره  نوید و نگار" مستور من را از وجود هیولاهایی در وجودم آگاه کرد و این بار جاسازی کردن بمب در روح را آموزش داد. در حال فکر کردن به کشتن هیولاها به کمک چند بمب کوچک و بزرگم. حتی اگر به قول مستور تا مدت ها نشود تکانی خورد.

*** دوست دارم بنشینم و تا بی نهایت دو داستان "تهران در بعدازظهر" و "چند مسأله ساده" را ادامه دهم.

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهدیه عباسیان

عنوان: قلندر و قلعه
نویسنده: سید یحیی یثربی
نشر: قو
تعداد صفحات: 320
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ یازدهم 1394

 سید یحیی یثربی با نثری ساده و روان، بر اساس آثار عربی و فارسی ِشیخ شهاب الدین سهروردی و با رگه هایی از خیال به شرح زندگی و راه رسم سلوک فردی پرداخته است که قلندروار وارد راه عرفان و خودشناسی می شود و برای رسیدن به هدفش با آغوش باز به استقبال مرگ می رود.

 

- در سنت اشراق همه در جست و جوی نوراند و از ظلمت می گریزند. نماز نور می خوانند و در حوض مهتاب شست و شو می کنند. تشنه ی جرئه ای از نور و اشراق اند. (صفحه ی 299)

 

* کتاب به قسمت های زیادی تقسیم و هر قسمت با شعری از سهراب یا قطعه ی ادبی دل انگیزی شروع شده است.

** نثر ساده ی کتاب و اطلاعات جالبی که در مورد شیخ اشراقی که هیچ از او نمی دانستم، می داد باعث شد حس دلنشین و دلچسبی برایم به جا بماند. ولی ترجیح می دادم جزئیات بیشتری در مورد نوع سلوک و فلسفه ای که سهروردی در آن غرق بود و حاضر به پرداخت هر نوع بهایی در آن راه بود، بدانم.

 

 

* همانطور که زندگی بدون تنفس غیرممکن و نشدنی است، زندگی بدون کتاب هم (شاید بهتر باشد بگویم سپری کردن حتی یک روز بدون چند خط کتاب خواندن) از نظرم غیرقابل تصور است. اما طی یک حرکت مازوخیست وار تصمیم گرفته ام، مدتی هرچند کوتاه سراغ هیچ کتابی نروم! البته اگر در این راه دوام بیاورم...

۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۷
مهدیه عباسیان

اقلیت

عنوان: اقلیت
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1387- چاپ سی و دوم 1394

کلمات بسیار عجیب اند. همان طور که گاهی قاصر اند از بیان مفاهیم، گاهی هم به لطف و توانایی شاعر طوری در کنار هم قرار می گیرند که تو را تا عرش می برند و بین آسمان و زمین معلقت می کنند. و به نظرم فاضل نظری خوب شیوه ی به خدمت گرفتن کلمات برای القای این تعلیق و حال خوب را می داند.

 

 عقل بیهوده سر طرح معما دارد

بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت

سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست

آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند:

قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است

چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت

چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

 

* نظری در پشت جلد کتاب هایش توضیح مختصری درباره عنوان کتاب هم داده است و نکته ی جالب برای من این بود که شعر مربوط به هر عنوان در همان کتاب نیست و در کتاب های دیگر او وجود دارد.

اقلیت: در اقلیت بودن، تنها بودن نیست. " چه بسا گروهی اندک که بر بسیاری غلبه کردند..."

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
مهدیه عباسیان

چند روایت معتبر

عنوان: چند روایت معتبر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 94
سال نشر: چاپ اول 1382 - چاپ پانزدهم 1390

بازهم شخصیت های ثابت به کمک مستور آمدند تا او به زبانی دیگر در هفت داستان کوتاه این کتاب به بیان مفاهیم همیشگی اش بپردازد.

 

- دوست داشتن را نمی توان معنا کرد. نمی توان نوشت. نمی توان نقاشی کرد. نمی توان نگاه کرد. دوست داشتن را فقط باید نوشید. باید حس کرد. باید بویید. باید گفت، بی آنکه کسی و حتی معشوق ات معنای آن را بفهمد. باید سوخت. باید دود شد. باید پروانه شد. باید پروانه شد. باید پروانه شد. باید... (صفحه ی 53)

- هرکس روزنه ای است به سوی خداوند. اگر اندوه ناک شود. اگر به شدت اندوه ناک شود. (صفحه ی 79)

- هر خاطره ای خاطره نمی شود. هر دردی درد نیست تا روح را مثل کاغذ مچاله کند. خاطره باید جان داشته باشد تا زنده بماند. باید روح داشته باشد تا برای همیشه جاودانه بماند. خاطره باید بسوزاند و خاکستر کند. (صفحه ی 87)

 

* مدت هاست وقتی که به کتابفروشی می روم سعی می کنم توجهی به کتاب های مستور نکنم. یک بار این کتاب را برداشتم اما من درونم هی گوشزد که نه! الان زمان مستور خوانی نیست و من هم پیروی کردم.

** یکی از دوستانم در خوابگاه به من می گفت که تو خیلی اهل پارتی هستی! به هر بهانه ای چه تمام شدن کارهای سمینار، چه بی حوصله بودن و چه سرحال بودن، خودت را به یک بوک پارتی حسابی دعوت می کنی... این کتاب هم مهمان ناخوانده ی یکی از بوک پارتی های من با علت بی حوصلگی بود.

*** در مورد داستان های کتاب:

"چند روایت معتبر درباره عشق" و "کشتار" باعث پر رنگ شدن آن سوال همیشگی در ذهن آدم می شود. این که واقعا عشق و دوست داشتن یعنی چه؟ بهای آن ها چیست و عاقبت آن ها چه می شود و اصلا عکس العمل درست در برابر آن ها چیست؟ 

کشتار که واقعا نامش برازنده ی داستان بود... غیر مستقیم وار دست به کشتار در ذهن خواننده می زند.

"چند روایت معتبر درباره ی زندگی" و" چند روایت معتبر درباره ی مرگ" و" مصائب چند چاه عمیق" زندگی ها، مرگ ها و دغدغه های مختلف را با هم مقایسه می کند.

" در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم" باعث  شد دلم بسیار شدیدتر از آن چه بتوان بیان کرد برای پدرم تنگ شود و قنج برود...

"کیفیت تکوین فعل خداوند" هم داستان قابل تاملی بود.

**** این کتاب اصلا مناسب زمان بی حوصلگی و دلتنگی نبود. شدیدا بر این باورم که مستور نویسنده ای است که باید از او ترسید. و حتی جایزه نوبل مبهمیزاسیون و رسوخ مته وار به ذهن خواننده را به او داد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
مهدیه عباسیان

بر شانه های تقدیر

عنوان: بر شانه ها ی تقدیر
نویسنده: حسین گلدوست

نـشر: شرکت سهامی کتاب های جیبی (وابسته به انتشارات امیرکبیر)
تعداد صفحات: 160
سال نشر: چاپ اول 1392

کتاب برشانه های تقدیر هشتمین کتاب از مجموعه ای 110 تایی با عنوان "چشمه هایی به سوی خورشید" است که با توجه به آنچه که نویسنده در مقدمه ی کتاب آورده است سعی دارد با توجه به ماهیت ثابت و غیرقابل تغییر انسان در طول تاریخ و با استفاده از ادبیات داستانی و قصه به عنوان شیوه ای مناسب برای ایجاد روشنگری و هشدار به جوامع بشری، راهی مناسب برای دست یابی به آموزه ها و انتخاب صحیح و پالایش افکار فراهم آورد. در نتیجه این گروه برآن شدند تا با استخراج مفاهیمی ملموس و مورد نیاز از  کتاب نهج البلاغه در این راه گام بردارند.

 

* کتاب شامل چهار داستان کوتاه است که زمان اتفاق همه ی آن ها به سال های جنگ ایران و عراق بر می گردد. من این کتاب را به پیشنهاد آقای کتاب فروش خریدم. ولی این کتاب حتی درصد بسیار کمی از توقعاتم را هم برآورده نکرد. با توجه به ذکر این نکته که داستان ها برگرفته از دل نهج البلاغه هستند، و با توجه به اینکه اکثریت قریب به اتفاق جامعه من جمله خودم، نهج البلاغه دان نیستند و تسلط کافی بر تمام مسائل و مفاهیم آن ندارند، کمترین توقعم از این کتاب اشاره ای کوچک به مفهوم انتخاب شده در مورد هر داستان بود. بگذریم از بعضی داستان ها که شدیدا  "کلید اسرار گونه" بودند...

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
مهدیه عباسیان

طوفان دیگری در راه است

عنوان: طوفان دیگری در راه است
نویسنده: سید مهدی شجاعی

نـشر: کتاب نیستان
تعداد صفحات: 400
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ دهم 1392

سید مهدی شجاعی را با کتاب های دیگری که هنوز موفق به خواندنشان نشده ام (مثل آفتاب در حجاب، کشتی پهلوگرفته، عشق،پدر و پسر و ...) می شناسم. متن پشت جلد کتاب خبر از متفاوت بودن سبک این رمان می داد و به همین دلیل بی درنگ خواندنش را آغاز کردم. داستان با علامت سؤال های زیادی آغاز شد و من ناخودآگاه در کنار قضاوت کردن شخصیت های داستان برای رسیدن به پاسخ سوال ها تلاش می کردم. اما هرچه جلوتر می رفتم بیشتر متعجب می شدم. چون من حق را به کسی نداده بودم که حالا می دیدم حق با خود اوست. برای همین بارها کتاب را بستم و سعی کردم فارغ از هرگونه قضاوت و پیش داوری ادامه دهم.

طوفان دیگری در راه است داستان زندگی افرادی خاکستری بود. کسانی که نه کاملا خوب بودند و نه کاملا بد و همین موضوع داستان را برای من ملموس می کرد. تمام سعی ام بر این است که به هیچ نکته ای که حتی کمی از داستان را فاش کند اشاره ای نکنم اما می توان گفت که تمام تلاش شجاعی در این داستان بر این است که نشان دهد هر کس می تواند از راهی بسیار خاص به خدا برسد و ما اصلا و به هیچ عنوان در جایگاه قضاوت نیستیم.

 

- اگر برای کسی کاری بکنی که قبلا از او مهر دیده ای که هنر نکرده ای! معامله کرده ای. اگر در ازای قهر و جفا، مهر و وفا کنی هنر کرده ای... نه هنر نکرده ای. به وظیفه ی خدایی ات عمل کرده ای. یک بار برای یک بنده کاری کرده ای که خدا یک عمر برای همه بندگانش می کند. چقدر بنده باید بی جنبه باشد که با مثقال، منت بر سر خروار بگذارد. (صفحه ی 213)

- وقتی از بیرون نگاه می کنی به دنیا - یعنی از بالا- تازه می فهمی که ماجرا خیلی فرق داره با اون چیزی که از تو می دیدیم. وقتی از اون طرف نگاه می کنی، همه ی اون چیزایی که فکر می کردی عین کنتراسته، می بینی عین هارمونیه. حتی رنگ و وارنگ بودن آدم ها. (صفحه ی 385)

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۵
مهدیه عباسیان

ولادیمیر می گوید

عنوان: ولادیمیر می گوید:
نویسنده: فریبا کلهر

نـشر: فریبا ( با همکاری نشر آموت)
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1393

داستان که از زبان دخترکی نوجوان روایت می شود، در مورد یک خانواده ی سه نفره ی ایرانی است که تصمیم به مهاجرت می گیرند. موقعیت جدید برخلاف توقعشان با سختی های زیادی همراه است و زندگی را به ورطه ی نابودی می کشاند. این جاست که نقش ولادیمیر پر رنگ تر می شود. ولادیمیر که شخصیت غایب، همیشه حاضر و به نوعی عقل کل داستان است با حرف هایی که از او نقل می شود، به یافتن راه درست و بهترین راهکار ها کمک می کند. 

فریبا کلهر در مقدمه ی کتاب آورده است که با شخصیت های این کتاب در تورنتو و در محله ای ایرانی نشین آشنا شده است و ولادیمیر  شخصیتی است که حرف های او فشرده ی افکار تمام اندیشمندان، بزرگان و فیلسوفان دنیاست.

 

- بابی گفت: صبرکن ببینم. ما دعوا نمی کنیم. این یک جور... یک جور... ولادی چه می گوید؟ یک جور مشاجره است. حالا چی می خواستی بگویی؟

گفتم: چرا همه اش شما شکست می خوری؟

گفت: از چی حرف می زنی؟ مگر میدان جنگ است؟ خیلی وقت ها من کوتاه می آیم تا یک چیز با ارزش تر را حفظ کنم. این طوری پیروز تمام مشاجره ها من هستم. (صفحه ی 62)

- دیدن کسانی که انگار دیدنشان خیلی طبیعی است به ما آرامش و اطمینان میدهد. اطمینان از این که همه چی رو به راه است. (صفحه ی 84)

- به قول ولادی زندگی پشیزی نمی ارزد اگر همان که هستم بمانم. (صفحه ی 108)

 

* "ولادیمیر می گوید:" یک داستان ساده بود که خیلی هم ساده روایت شده بود. روی جلد نوشته بود: رمانی برای همه. و فکر می کنم این سادگی در نوع بیان و روایت برای همه پسند کردن رمان عنصری ضروری بود. طوری که حتی می توان این کتاب را به عنوان گزینه ای مناسب برای نوجوانان هم تلقی کرد.

** مدت هاست به این موضوع فکر می کنم که نوشتن حس شخصی در مورد یک کتاب کار بیهوده ای نیست؟ این سوال برای این به ذهنم رسید که برای فهماندن حس و نظرم در مورد یک کتاب مشترک در دنیای حقیقی نیاز به مقدار زیادی مقدمه چینی و گفتن برخی جزئیات در مورد تجربیات قدیمی و اینکه چه شد که چنین حسی در من ایجاد شد، است. حالا چه برسد به دنیای مجازی...

نمیدانم کدام یک باعث شدند تا ترجیح دهم حس خاص ایجاد شده توسط ولادیمیر نگفته باقی بماند. افکاری از این دست و اینکه شاید به جز کتاب مشترک به اشتراکات دیگری هم نیاز است،بی پاسخ ماندن سوالات، نیافتن واژگان مناسب و یا هر سه...

۱ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۶
مهدیه عباسیان