رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «نویسندگان خارجی» ثبت شده است

کافکا در کرانه

عنوان: کافکا در کرانه
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: مهدی غبرائ
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 607
سال نشر: چاپ اول 1386 -چاپ دوم زمستان 1387

هاروکی موراکامی یکی از جوان ترین و محبوب ترین نویسندگان ژاپنی است . علاقه ی فراوانی به موسیقی، ورزش و گربه ها دارد و به گفته ی خودش در تمام کتاب هایش نشانه هایی از این علایق وجود دارد.
کافکا در کرانه رمانی حاوی چندین داستان واقعی، علمی - تخیلی و سرشار از حکایات و افسانه های ژاپنی است. در نقاط مختلف کتاب به حضور ارواح، جدایی جسم و روح، موسیقی، ورزش و طبیعت پرداخته شده است.

سبک رمان سورئالیستی است. داستان دائما در حال نوسان بین خیال و واقعیت است طوری که تشخیص مرز بین خیال و واقعیت در بخش هایی از کتاب کاری بسیار دشوار است. داستان در مورد پسری پانزده ساله (کافکا) است که به امید یافتن نشانی از مادر و خواهرش، پدر خود را ترک می کند. این سفر او را به سمت مفاهیمی چون فرار از واقعیت و پذیرش آن، آزادی، زمان، ویرانی و فقدان، استعاره، هزارتوی درون و بیرون، تلاش برای رهایی از وابستگی ها، تغییر معیارها و ... سوق میدهد.

فصل های کتاب یکی در میان از زبان کافکا (اول شخص) و ناکاتا (سوم شخص) بیان می شود. پس از خواندن چند فصل ابتدایی، فکر میکنی هیچ ارتباطی بین فصل های زوج و فرد وجود ندارد و حسی متشکل از ترس، وهم و گیجی بر تو غلبه می کند. اما کم کم با رسیدن به فصل های بعد این حس از بین می رود و فراموش کردن زمان و اشتیاقی خاص برای ادامه دادن داستان جایگزین آن می شود.

 

* کافکا در کرانه زاویه دید جدیدی را به من یاد داد. طوری که می توان حتی به "فکر کردن" هم به نوع دیگری فکر کرد. یکی از بخش های دوست داشتنی کتاب از نظر من، بخشی بود که شخصیتی که توانایی خواندن و نوشتن نداشت (ناکاتا) با حسرتی خاص در مورد اینکه هیچ کتابی در زندگی نخوانده است با دوستش حرف می زد. و دوستش در همین حین با خود فکر میکرد پس فرق من که این توانایی را دارم با او چیست؟

این کتاب جزو کتاب هایی بود که برای جلوگیری از زود تمام شدنش، خواندن آن را برای خودم جیره بندی کرده بودم...

 

- گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی. اما توفان دنبالت می کند. تو باز می گردی اما توفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود. مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نیاشد. این توفان خود توست. چیزی درون تو. بنابراین تنها کاری که می توانی بکنی تن در دادن به آن است. یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن.... و توفات که فرو نشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که در آمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی توفان همین است.

( صفحات 23 - 21)

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۷
مهدیه عباسیان

عنوان:من او را دوست داشتم
مترجم: الهام دارچینیان

نـشر: قطره
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1388

آنا گاوالدا در من او را دوست داشتم، داستان زنی را روایت می کند که همسرش او و دو دخترش را ترک کرده است. کلوئه (قهرمان داستان) سفری را با دختران و پدر شوهرش (پی یر) آغاز می کند و تمام قسمت های داستان، شامل گفت و گوی او و پدرشوهرش است.

نثر محاوره ای داستان طوری است که خواننده را به تصور تمام جزئیات سوق می دهد. حالات وصف شده، احساسات بیان شده و تلاش هایی که کلوئه برای غلبه بر حال بدش از شرایط موجود می کند، فارغ از نوع مشکل برای همه ی ما قابل لمس است. در صفحات ابتدایی داستان به این فکر می کند که " باید یک بار به خاطر همه چیز گریست. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."   (صفحه ی 29)

اما عمل به این تصمیم دیری نمی پاید و تمام لحظات و رویدادها بهانه ای می شوند تا دغدغه ی اصلی اش خودی نشان دهد و به نوعی به تحقیر خود بپردازد:

- با دخترها تلویزیون نگاه می کنیم. قهرمان های کارتون های مورد علاقه آن ها به نظرم پوچ و اغوا کننده می آیند. لوسی عصبانی می شود. سرش را تکان می دهد. از من خواهش می کند سر و صدا نکنم. دوست دارم در مورد کندی (شخصیت کارتونی قدیمی) با او حرف بزنم. وقتی من کوچک بودم عاشق کندی بودم. کندی هیچ وقت در مورد پول حرف نمی زد. فقط از عشق می گفت. اما ساکت می شوم. آیا آن قهرمان دوران کودکی از من یک کندی بی مقدار ساخته است؟ ( صفحه ی 47)

- تشک دخترها را می آورم آشپزخانه. بدون رادیاتور خوابیدن در آن بالا امکان نداشت... با خودم فکر میکنم زندگی من مانند این رختخواب است. نامطمئن، موقتی، معوق. (صفحه ی  52)

- ماریون با چوب به سرخس ها می زد تا هیولا را فراری دهد، و من، من به چه می توانستم چوب بزنم؟   (صفحه ی 58)

- تصمیم گرفتیم صبح روز بعد برگردیم. بنابراین آخرین باری است که در این آشپزخانه به این سو و آن سو می روم. این آشپزخانه را دوست داشتم. خمیرها را در آب جوش می اندازم و به عاطفه ی دروغینم بد و بی راه می گویم. " این آشپزخانه را خیلی دوست داشتم" ای بابا، آشپزخانه ی دیگری پیدا کن زنَک. با خودم با خشونت رفتار می کردم. در حالی که چشمانم پر از اشک شد بود، احمقانه است. ( صفحه ی 63)

نقطه ی عطف داستان زمانی است که پدرشوهرش به او می گوید: " آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره ی آن ها که می روند فکر کرده ای؟ (صفحه ی 85) و سعی میکند با تعریف کردن بخش هایی از گذشته اش، در مورد اینکه زنی دیگر را دوست داشته است و صحبت درباره اینکه نه شهامت دوست داشتن او را داشته و نه ترک کردن خانواده و ... ، راهی برای باز کردن این کلاف سردر گم بیابد و به او نشان دهد که " شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان؛ آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه. شهامتِ نگاه کردن به زندگی خود از روبه رو و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامتِ همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن." ( صفحه ی 86)

گاوالدا در این کتاب، ما را با تصمیم های خودمان رو به رو می کند و این سؤال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که من در زندگی تغییر دادن شرایط را انتخاب کردم یا وفق یافتن با شرایط ؟ و کدام یک گزینه ی بهتری است؟

 

* وقتی کتاب تمام شد تا چند دقیقه گیج بودم و به هیچ چیز مشخصی نمی توانستم فکر کنم. این کتاب من را مجبور به نگاه کردن به مسائل از زاویه ای می کرد که همیشه در مقابلش مقاومت می کردم. اما پس از خواندن دوباره و حتی چندباره بعضی بخش ها این نوع نگاه را پذیرفنم.

 قبل از نوشتن این مطلب در حال خواندن مطلبی در مورد " یادگیری در حواشی" بودم. اینکه یادگیری واقعی در حاشیه روی می‌دهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. بعد ناخودآگاه یاد پدرشوهر کلوئه افتادم. او در گذشته تنها به علت اینکه الگوی مناسبی برای پسرش باشد و وضع بد خانواده را از آنچه که هست، بدتر نکند ماندن را به رفتن ترجیح داده بود. اما حالا پسرش دقیقا همان کاری را کرده بود که او از انجامش واهمه داشت. حواشی زندگی چون کم حرفی همیشگی پدر و خوشبخت نبودن مادر، بر او اثر بیشتری داشتند. و بعد بیش از پیش به اهمیت خانواده ، نقش والدین و نگاه موشکافانه ی کودکان پی بردم...

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۹
مهدیه عباسیان

عنوان: طاعون
نویسنده : آلبر کامو
مترجم: رضا سید حسینی

نـشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 341

شهر طاعون زده ی اران در صفحات اول من را به یاد فضای اپیدمیولوژیک کوری و ژوزه ساراماگو انداخت، اما پس از چندین صفحه متوجه شدم که کوری کتابی غیر قابل قیاس است.

داستان با مرگ مشکوک موش ها در اوج آغاز می شود اما در اوج ادامه نمی یابد. طوری که روند افتان و گه گاه کسل کننده ی داستان باعث میشود خواننده نتواند این فضا را بیش تر از سی صفحه دوام بیاورد.
آلبر کامو سعی دارد مفاهیم با ارزشی چون عادت های دردناک، فراموشی، روزمره گی، ترجیح خوشبختی جمعی، امیدواری و... را به کمک جامعه نمادین اران به مخاطب خود منتقل کند اما تنها مخاطبانی می توانند کامو را در این مسیر همراهی کنند که با صرف نظر از نثر داستان، تنها بر مفاهیم تمرکز کنند.
 

+ پس از تمام شدن کتاب طاعون، با تمام وجود به جلال آریان ( شخصیت دائمی کتاب های اسماعیل فصیح) در "اسیر زمان" حق دادم که خواندن طاعون برای او چهارده سال به درازا کشید.

* خواندن این کتاب واقعا برای من سخت بود. اما  یادم می آید جایی خواندم که اگر در هر کتاب فقط یک جمله وجود داشته باشد که روی تو اثر بگذارد یعنی به خواندنش می ارزید. با این حساب خواندن این کتاب هم با همه ی مشقت و سختی اش می ارزید...

- ترجیح خوشبختی خجالت ندارد.
  بله، اما وقتی که آدم خودش تنها خوشبخت باشد، خجالت دارد.  (صفحه ی 241)

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
مهدیه عباسیان