یک شب آرام
یازده و نیم را منهای پنج می کنم و می بینم فقط پنج و نیم ساعت دیگر تا زمانی که صبح باید بیدار شوم باقی مانده است. نگرانم. شاید نگران خواب ماندن، نرسیدن به موقع، این همه کار نکرده و انبوه وسایل تلنبار شده روی تخت. تند تند وسایل ها را جمع می کنم و دوباره تفریق را در ذهنم انجام می دهم. ظرف ها را می شورم، از منفذ کوچکِ پنجره ی آشپزخانه آسمان را نگاه می کنم، در صف دستشویی منتظر می مانم و مسواک می زنم. لباس ها و وسایلم را آماده می کنم. هم اتاقی عزیز روزهاست در مورد اینکه در روز خواستگاری چه بپوشد، مشورت می کند. تمام خستگی و نگرانی هایم را در چشم هایم می ریزم و زل می زنم به چشم هایش و حرف هایش را نشنیده تایید می کنم، بلکه یک امشب من را معاف کند. اما او راز چشم ها را نمی داند و بی وقفه ادامه می دهد. و من مدام در ذهنم تفریق می کنم. خدا کمک می کند، سرش درد می گیرد و بقیه بحث را به فردا موکول می کند. از خوابیدن روی تخت به هم ریخته که با هر نفس فریاد گوش خراشی سر می دهد، صرف نظر می کنم و بالشت را روی زمین می اندازم و دراز می کشم. گوشی در حال خاموش شدن است. بلند می شوم و دنبال شارژرِ سکته کرده ام می گردم. یک شارژر دیگر هم به سه راهی هست ولی نمی دانم چرا دلم می خواهد امشب از همین شارژر خراب استفاده کنم. پس از چند دقیقه کلنجار رفتن جریان برق وصل می شود. دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. از شدت خستگی چشم هایم می سوزند و پر از اشک می شوند. بازشان که می کنم مغزم از شدت نور بالای سرم تیر می کشد. دوباره بلند می شوم، چراغ را خاموش می کنم و سه باره دراز می کشم. آخ... عینک جا ماند. نای بلند شدن ندارم. عینک را کنار بالشت روی زمین می گذارم و آرزو می کنم نصف شب له نشود. دوباره تفریق می کنم. 4 ساعت مانده. یک دور نقشه را نگاه می کنم. گوشی را در دورترین نقطه از خودم می گذارم. خودم را متقاعد می کنم تا به هیچ چیز فکر نکنم و چشم هایم را می بندم. غلت می زنم گوشی را برمی دارم، چهار آلارم به فاصله یک ربع می گذارم و دوباره دراز می کشم. از شدت خستگی خوابم نمی برد. صد بار از این پهلو به آن پهلو می شوم. چیزی روی دستم راه می رود و قلقلکم می دهد. جدی نمی گیرم و دستم را می خارانم. گردنم هم می خارد. بازو هم. گوشی را بر می دارم و نور می اندازم تا ببینم چه خبر است. مورچه است. یعنی مورچه ها هستند. عین یک قطعه شیرینی دورم جمع شده اند. حوصله بالا رفتن از تخت و بین آن همه خرت و پرت خوابیدن را ندارم. سعی می کنم به قلقلک لشکر مورچه ها توجه نکنم و بخوابم. جواب تفریق فقط و فقط سه ساعت و چهل دقیقه است. چشم هایم را می بندم. انگار که وسط اتاق کناری ام. حرف هایشان را می شنوم و آهنگ دردناکشان با روانم بازی می کند. به پهلوی راست می خوابم، پتو را روی سرم می کشم و دستم را روی گوش چپم می گذارم. کم کم دارد چشمانم گرم ِ خواب می شود که نمی دانم چی از دست نمی دانم کی در آشپزخانه می افتد و خواب را فراری می دهد. یک مورچه را با غیظ می کُشم و چند خمیازه طولانی می کِشم، اشک های جاری شده را پاک می کنم و این بار دست به دامن خدا می شوم که فقط سه ساعت و بیست دقیقه مانده، جان من کاری کن بخوابم. چشم هایم را برای هزارمین بار می بندم.
نه... نمی برد. یادم می آید که جایی نوشته بود، طاق باز بخوابید، چند نفس عمیق بکشید و از 25 شروع کنید، برعکس شمردن. هر شماره را یک فکر کنید و بعد از ذهن بیرون. طاق باز دراز می کشم، چندین نفس عمیق می کشم و چون ذهنم در حال انفجار است به جای 25 از 30 شروع می کنم.
30- نخوابیدن امشب و خوابیدن سر همایش فردا
29- کارهای نکرده
28- جزوه های ننوشته
27- کتاب های نخوانده و نیمه تمام
26- نکند صبح با عینک کج و معوج مواجه شوم؟
25- "او"
انگار بعضی فکرها سنگین تر و وسیع تر از آنند که بشود از ذهن بیرونشان کرد. هی فکر می کنم و فکر است که در ادامه می آید. می آید و می آید و می آید. کمی حل می شود و سبک. به زور بیرونش می کنم. 24...23...22...21... نمی دانم در حال سر و کله زدن با فکر شماره چند هستم که خوابم می برد. با نگرانی از خواب می پرم و ساعت را نگاه می کنم. جواب تفریق می گوید تنها 2 ساعت مانده. چرا نگرانم؟ مگر بدترین حالت ممکن چیزی بدتر از خواب ماندن و به همایش نرسیدن است؟ خب فوقش نمی رسم دیگر. اما نه... رسیدن یا نرسیدن به آنجا مهم نیست. پس مشکل کجاست؟ چرا این قدر بی قرارم؟ شاید این حال بد اثرات جانبی افکار تجمع یافته است. فکر کردن را دوباره شروع می کنم.
20- آینده... درس، سمینار، پایان نامه، عید، دکتری و هر آنچه که به آینده مربوط است، ناخودآگاه ردیف می شوند کنار هم. آماده ی بیرون کردن این گروه هستم که "او" هم می آید و کنار بقیه می نشیند. من که "او" را بیرون کرده بودم. از خیر حل شدن این شماره می گذرم و میروم سراغ فکر بعدی. 19 را بیرون می کنم. 18 هم. 17، 16 و 15 را نیز. می رسم به 14. گذشته... گذشته، از "واقعا گذشته ها" شروع می شود و باز هم به "او" که نمی دانم چرا نمی گذرد، ختم می شود. لجم در آمده. لعنت به من با این "او"یم. گریه ام می گیرد. نمی دانم دقیقا برای چه. برای خودم، برای "او" و همه ی "او" های زندگی ام. پتو را روی سرم می کشم و بدون شمردن فکر می کنم. درهم و آشفته فکر می کنم و اشک ها سُر می خورند از کنار چشمم و می روند تا توی گوشم. انگار که ذراتی از "او" در اشک ها حل شده اند که با بیرون آمدنشان این همه سبک می شوم. پتو را از روی سرم بر می دارم و به تاریکی زل می زنم و فکر می کنم. به اینکه شاید واقعا بعضی فکرها حل نشدنی اند و بعضی گذشته ها نگذشتنی. اینکه هرچه قدر هم تلاش کنی، بعضی فکر ها هستند که تومور وار درونت رشد می کنند. اگر حضورشان را پذیرفتی که هیچ. وگرنه در صورت دستکاری زیاد، متاستاز می دهند و چه بخواهی و چه نخواهی از زندگی ساقط ات می کنند. حضور "او" را به عنوان یک تومور بدخیم می پذیرم و بلند می شوم تا حاضر شوم.