تا دنیا دنیاست، به آیندگان بدهکاریم
1
توی مترو ایستاده بودم و برای حفظ تعادل در آن ازدحام، به میله بالای سرم متوسل شده بودم. دو تا دوست، نزدیکم بودند که یکی نشسته بود و دیگری کنارم ایستاده. دوستِ نشسته دائم مشغول صحبت کردن بود و دوستِ ایستاده بی هیچ علائم حیاتی، همچنان ایستاده. دستِ از میله آویزانم مانع دیدن چهره اش می شد، وگرنه دوست داشتم ببینم آیا این بی صدایی، نشان دهنده بی توجهی هم هست یا نه. یک دفعه دوستِ نشسته با صدای بلند تری خطاب به دوستِ صامت گفت: اَه...قیافشو! حالم بد شد.
- چی میگی؟
- چرا قیافت شبیه عاشقای بدبخته امروز؟ (ناخودآگاه سرم نود درجه، برای دیدن قیافه ی یک عاشق بدبخت چرخید.)
- برو بابا. سرم درد می کنه. حال ندارم. در ضمن من یک عاشق خوشبختم.
- عاشق خوشبخت نداریم. همه بدبختن. یه سری می دونن، یه سری هم حالا حالاها مونده تا بدونن.
2
در خوابگاه بودم و آن روز از آن روزهای شدیدا ناکوک من بود. روزهایی که به ندرت کسی صدایم را می شنید. ساکت نشسته بودم و سرگرم کارهای خودم بودم که یکی از دوستان وارد اتاق شد. شروع کرد به تعریف هزارباره یک ماجرا. و من بی حوصله تر از آن بودم که حتی عکس العملی نشان دهم. بدون گوش دادن، به انجام ادامه کارها مشغول شدم. صدایش که قطع شد، سرم را بلند کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، چون همیشه برای تعریف با آب و تاب این ماجرا، بیش تر وقتم را می گرفت. همان طور که به او نگاه می کردم، گفت: چرا این شکلی شدی؟ با صدایی که از ته چاه در می آمد، جواب دادم چه شکلی؟ دوستِ عزیز ادامه داد: عین بچه های طلاق.
چشم هایم ناخودآگاه گرد شد. پرسیدم مگه چه شکلی ان؟
گفت: درمونده، بدبخت، بی چاره، افسرده... اوه حالا چه سوالایی می پرسیا. یه شکلی که تو هیچ وقت نبودی.
3
در یک جمع دوستانه بودیم. نمی دانم چه شد که بحث کشیده شد به ازدواج و عروسی. هرکس نظر خودش را می گفت و با بقیه در مورد این موضوع داغ! بحث می کرد. تمام مدت شنونده بودم. شنیدن نظرات دیگران، ابعاد جالب و خنده داری را به رویم می گشود. یکی از دوستان خواست تا من هم نظرم را بگویم و گفتم. چند لحظه ای سکوت حاکم شد. همه با تعجب نگاهم کردند و دوستِ صمیمی تر یک دفعه گفت: وای خدای من! احساس می کنم با یک پیر دختر دوستم!
همه با خنده هایی قهقهه وار او را تایید کردند و من یاد مامان خانمِ عزیز افتادم که گاهی می گوید: خداروشکر که مثه بقیه فکر نمی کنی وگرنه حسابمون با کرام الکاتبین بود. و گاهی اینکه: خدا به دادمون برسه، با این طرز فکر تو!
4
چهار - پنج سال پیش، یکی از دوستان، شب به خانه ی ما آمد تا بیشتر در کنار هم باشیم. تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف... این وسط گه گاه من به آشپزخانه می رفتم و با آذوقه بر می گشتم. صبح ما بودیم و چشمانی خواب آلود و انبوهی ظرف کثیف و یک اتاق کن فیکون شده. مشغول جمع و جور کردن شدم و به او اجازه ی کمک کردن ندادم. دوست قدیمی گفت: می دونی چه حسی دارم؟ اینکه من یک نامادری ام و تو رو مجبور کردم همه کارا رو خودت انجام بدی.
5
اگر اشتباه نکنم، کلاس سوم راهنمایی بودم. سر کلاس دینی نشسته بودیم که دبیرِ عزیز، عصبانی وارد کلاس شد. و با سر و صدای فراوان شروع کرد به صحبت کردن: "چه نشسته اید که یک جانی بالفطره در جامعه از این ور به آن ور می رود و جان کودکان معصوم را می گیرد. چه نشسته اید که با این آمار طلاق، من برای این مملکت آینده ای نمی بینم. حاضرم قسم بخورم که این جانی، این دیوانه زنجیری، یک فرزند طلاق است. زن و شوهر عین آب خوردن از هم جدا می شوند و بچه های به درد نخور و بزهکارشان می ماند روی دست اجتماع و وضع این می شود که می بینید. هرچه طلاق بیشتر، بچه هایی با مشکلات روانی و عاطفی بیشتر، و در نتیجه میزان ناامنی و آمار فسق و فجور و فساد و کوفت و زهرمار هم بیشتر... "
متاسفانه بخاطر حافظه ی بسیار دقیقم، خوب به خاطر دارم که همه هاج و واج فقط او را نگاه می کردیم که باز ادامه داد: " حالم امروز خیلی بد است. درس امروز، همین هایی که گفتم. خوب به آن ها فکر کنید."
***
هرچقدر که به این مثال ها و مثال های مشابه فکر می کنم، فقط به یک نتیجه می رسم. اینکه اکثر ما بدون تفکر و تعمق، بدون قصد و غرض از چنین واژگان دردآوری استفاده می کنیم، ولی به راستی آسیب می رسانیم. و در آسیبی که به اطرافیانمان وارد می کنیم، خواسته یا ناخواسته بودن، سهم چندانی ندارد. شبیه آن حکایت قدیمی که همه شنیده ایم: "بچه ها شوخی شوخی به سمت قورباغه ها سنگ پرتاب می کردند و قورباغه ها جدی جدی می مردند."
بیشتر که فکر می کنم می بینم، گاهی حتی بحث ناخواسته بودن هم نیست. بحث، بحث عادت هایی است که از گذشتگان و نسل های قبل تر به ارث می بریم و بی چون و چرا آن ها را حفظ می کنیم. بحث، بحثِ مسائلی است که به ناحق ملکه ذهن ما شده اند و ما هم هیچ تلاشی برای اطمینان یافتن از صحت آن ها نکرده ایم.
واقعا چرا اینگونه ایم؟ چرا چنین علاقه ی زیادی به پیش داروی و تعمیم دادن همه ی مسائل به هم را داریم؟ چرا نمی گذاریم آیندگان خود تجربه کنند و سعی می کنیم آن ها را با چنین افکار مسمومی واکسینه کنیم؟
ما چه کرده ایم که عاشقان را با غم و بدبختی و درد می شناسند؟ چرا تمام کسانی که در عشق شکست خوردند، دست به قلم شدند و آه و ناله ها را روانه اذهان عمومی کردند؟ چرا عاشقانِ به معشوق رسیده کاری نکردند و دست روی دست گذاشتند؟ اصلا یک سوال... مگر کمال عشق، رسیدن است؟ نه عزیز من! نه جان من! گاهی همه صفای عشق در نرسیدن است. گاه پایداری و زنده بودن عشق به آتش همیشه پرگداز دوری است. چرا این قدر مصرانه اصرار داریم تا عشق را قربانی وصال کنیم؟ چرا هیچ کداممان از حس شگفت انگیز عاشقی، حرفی نزدیم که کار به اینجا برسد؟
چرا دست از سر والدین جدا شده بر نمی داریم؟ چرا اشتباه والدین را به پای فرزندان می نویسیم؟ تا کی می خواهیم تصورات خود را مثل واقعیت جلوه دهیم؟ چند فرزند طلاق را می شناسیم که همه بزهکار و جانی باشند؟ جامعه آماری مان از چند نفر تشکیل شده؟
چرا این قدر به بار منفی بعضی کلمات می افزاییم و می افزاییم. چرا از نامادری هیولایی می سازیم که تبدیل می شود به کابوسی شبانه؟ تا کی می خواهیم کودکانمان را با داستان "سفید برفی و هفت کوتوله" و "سیندرلا" بزرگ کنیم؟ چرا تمام سهم کودکانمان از مطالعه ی والدینشان به همین چند داستان نادرست، ختم شده؟ چرا بیشتر کتاب نمی خوانیم تا ببینیم مثل "سه شنبه ها با موری" گاه یک نامادری می تواند همه کس باشد؟ یا نه اصلا چرا خودمان داستان هایی سرشار از دوستی و صلح نمی آفرینیم تا فرزندانی صلح طلب را به بار بنشانیم؟ تا کی می خواهیم همان کاری را کنیم که دیگران کردند و همان راهی را برویم که آن ها واردش شدند؟
من هم مثل معلم دینی کلاس سوم راهنمایی، بر این باورم که با این وضع آینده ای در کار نیست. اما نه به خاطر آمار طلاق، بلکه به خاطر پیش داوری های نابه حق. به خاطر انتقال افکار مسموم و نادرست. به خاطر ملکه کردن مفاهیم از بن غلط در ذهن کودکانمان. کودکانی که نسل های بعد را پرورش می دهند و نسل های بعد آیندگان را ... و ما داریم، دانسته یا ندانسته با رفتار و عکس العمل هایمان جدی جدی آینده دنیا را تباه می کنیم... ما به آیندگان بدهکاریم. باور می کنید؟
(که معنایی نداره جز اینکه انشاالله نفر بعدی که میمیره خودت باشی!) و ...