از حال بد به حال خوب
آن قدر خندیده ام که دلم درد گرفته و چیزی نمانده تا اشک هایم جاری شوند. بلند بلند، از ته دل و بدون توجه به هیس گفتن بچه ها. بلند می شوم و از اتاقشان بیرون می آیم. موج سرمای خوابگاه قندیل بسته توی صورتم می خورد. به سمت اتاق می روم. خودم را در آینه می بینم. برمی گردم و جلوی آینه می ایستم. زل می زنم به خود خندانم و باز می زنم زیر خنده. نمی شود جلویش را گرفت. آرام با خودم می خندم و می روم توی اتاق. جلوی شوفاژ می ایستم. باز هم می خندم. هم اتاقی جان خواب است و اتاق تاریک. چقدر خسته ام. همان جایی که هستم می نشینم و به شوفاژ می چسبم. گرمای لذت بخشی ذره ذره وارد بدنم می شود و یخ های چند روزه ی درونم را ذوب می کند. چقدر دوست دارم این گرما من را در بر بگیرد، تا بخوابم. چشم هایم کم کم بسته می شوند. یاد کارهای فردا می افتم و در کسری از ثانیه چشم هایم باز می شوند. سریع بلند می شوم و می روم توی بالکن. بهار چه کرده. نفسی عمیق می کشم و می خندم. درختان و شکوفه های خندان را می بینم و می خندم. سرم را بلند می کنم و در آسمان غرق می شوم. در ابرهای در هم آمیخته اش. در آبی همه جا یک رنگش. آبی همه جا یک رنگش؟
یک دفعه نمی دانم چه می شود که از این رو به آن رو می شوم. غمی بزرگ و ناشناخته تمام وجودم را پر می کند. بر می گردم توی اتاق تاریک و باز می روم کنار شوفاژ کز می کنم. دلم آن قدر شدید و ناگهانی گرفته که نمی شود نفس کشید. با خودم فکر می کنم چقدر فاصله بین خوشبختی و بدبختی، شادی و غم کم است. به کوتاهی یک نفس عمیق. یک نگاه به آسمان. سعی می کنم به دل گرفته ام میدان ندهم. سعی میکنم شیشه ی غم را محکم و با تمام قدرت به سنگ بکوبم. سعی می کنم به کارهای فردا فکر کنم. ولی نمی شود.
انگار هزاران نفر، همزمان در ذهنم حرف می زنند. داد می زنند. می خندند. گریه می کنند. یک دفعه چه شد؟ من که خوب بودم. اصلا همه چیز که خوب و آرام و عالی ست. معلوم هست چه مرگم هست؟ هرچه بیشتر فکر می کنم، بیشتر به نتیجه ای نمی رسم.
دنبال یک راه فرار می گردم. یک راه برای از بین بردن این حال بد. دلم یک پیاده روی طولانی می خواهد. یک پیاده روی چند ساعته. بدون عینک. که نه چشم ها ببینند و نه گوش ها بشنوند. با این همه کار نکرده؟ نه. دلم یک کتاب می خواهد. یک کتاب که از این حال نجاتم بدهد. کتاب هایم را در ذهن مرور می کنم و یاد اتاق تاریک و خستگی هم اتاقی می افتم و باز هم به این نتیجه می رسم که نه! دلم یک فریاد از عمق جان می خواهد. دلم ترن هوایی می خواهد و صدای گرفته ی بعدش را. ولی نه. دلم... دلم چه می خواهد؟ یک صحبت طولانی. دلم یک صحبت طولانی می خواهد. برخلاف معمول. گوشی را بر می دارم و روی تک تک مخاطبان مکث کوتاهی می کنم. بین آن همه شماره هیچ کس نیست. باز هم نه.
بلند می شوم و دوباره می روم توی بالکن. تشت را بر می دارم و بر می گردم تو. دنبال لباس کثیف می گردم. چیزی نیست. فرض می کنم که این چند تکه کثیف اند. می اندازمشان توی تشت و خدا خدا می کنم کسی توی حمام نباشد. آب داغ را باز می کنم. داغ ِ داغ. تشت پر از آب می شود. پودر لباس شویی را روی لباس ها می ریزم. دست هایم را توی تشت می کنم. آب آن قدر داغ است که گیرنده های پوستم نمی توانند سرد یا گرم بودنش را تشخیص دهند. چند ثانیه طول می کشد و دست هایم می سوزند. گرما از دست هایم وارد بدنم می شود. شروع می کنم به چنگ زدن. چنگ می زنم و فکر می کنم. به آب داغ. به لذت گرما. به پوست دست هایم که خشک خشک خواهد شد. به لباس های بی نوای توی تشت. به خوبی نبودن ماشین لباس شویی در خوابگاه. تشت پر از کف شده. آب تشت را خالی می کنم و دوباره پرش می کنم از آب داغ داغ. بخار روی عینک دیدم را کم کرده. چنگ می زنم و چند قطره ی شور مزه می چکند توی تشت. افکار ممنوعه و درهم و برهم مثل هیولاهایی سیاه از سر انگشت هایم بیرون می زنند و آب را چرک می کنند. با تمام قدرت چنگ می زنم. قطره ها در فواصل منظم می چکند. روی عینک و چنگ های نامنظم. ندیده، سیاه شدن آب را حس می کنم. عینکم را در می آورم. لباس های مچاله شده را آب می کشم. فکر های حل شده در تشت را خالی می کنم و زل می زنم به فرو رفتن همزمانشان با کف ها درون چاه.
عینکم را تمیز می کنم. می روم جلوی آینه و باز لبخند می زنم.