من ِ بی حافظه
می توانم بنشینم و ساعت ها برایت در مورد ریزترین جزئیات چهره ی آدم هایی حرف بزنم که در زندگی ام رهگذری بیش نبودند. در مورد آقای لاغر، قد بلند و سیبیلویی که با انبوهی سیم و ابزار به خانه مان آمد، و برای اولین بار پای تلفن را با شماره 40396 به زندگی مان باز کرد. در مورد سرباز کوتاه قدی با دو چال با نمک روی گونه هایش، که روزهایی که با بابا اداره می رفتم، همان سیب ِسبز ِترش مزه ای را که انتخاب می کردم، با همه سختی اش از درخت برایم می چید. در مورد سرباز دیگری که آن قدر قدبلند بود که همیشه وسط چشمک بازی مان، فکر می کردم چقدر از من به آسمان نزدیک تر است. در مورد چهره ی تک تک خانم هایی که شب های قدر دور هم جمع می شدند، و من در حالی که جلوی پای مامان می نشستم، نگاهشان می کردم. در مورد موهای پرپشتِ مشکی، چشم های روشن، لبخند عمیق، پیراهن راه راه و شلوار پلیسه پلیسه ی آقای کیف فروشی که کیف ِ بنفش کلاس دوم ابتدایی ام را سه نفری از او خریدیم. یا در مورد خال کنار بینی، موهای به هم ریخته، لباس چهارخانه و نگاه متأثر ِ راننده آژانس در آن شب کذایی هشت سالگی.
می بینی؟ حافظه ام زبان زد خاص و عام است. اما حالا که دلتنگی دارد دمار از روزگارم در می آورد به کارم نمی آید که نمی آید. هر وقت دلم برای آدم هایی تنگ می شود که در زندگی ام همه چیز اند، هیچ تصویری از چهره ی دوست داشتنی شان در ذهنم شکل نمی گیرد. حتی منی که همیشه ی خدا در حال حل شدن در چشم های این و آن هستم، چشم هایشان را هم به یاد نمی آورم. حتی وقتی بعد مدت ها می بینمشان متوجه هیج تغییری هم نمی شوم.
همیشه لحظه ی خداحافظی که نزدیک می شود، من می مانم و دلهره ی عمیق و وحشتناک و دهشتناک به یاد نیاوردن. من می مانم و تمنای یک دل سیر نگاه کردن. می روم مستقیم یا غیرمستقیم، می نشینم جلوی دوست داشتنی ها و غرق می شوم در چیزی ناشناخته. چیزی خاص. آن قدر خاص که همه ی توانایی ها را زیر سوال می برد و من را تبدیل می کند به یک دلتنگِ تنهای بی حافظه ی غرق شده در حسِ خاص باقی مانده و وابسته به عکس ها.
امیدوارم خوشبخت ترین ادم دنیا باشی رفیق:)