سلول های B خاطره
تازه چشم هایم گرم خواب شده بودند که صدای باز شدن در را شنیدم. خسته تر از آن بودم که بلند شوم و ببینم چه خبر شده است. داشتم کم کم در خوابی عمیق فرو می رفتم که صدایم کرد. توجهی نکردم. در حالی که بازویم را تکان می داد، دوباره صدایم کرد. چشم هایم را باز کردم. چهره اش خیلی خسته بود. آن قدر خسته که حتی تار دیدن هم مانع فهمیدنش نمی شد. گفت: "بلند شو بریم خونه پایین. امشب رو اون جا بخواب. صبح برگرد. اون بنده خدا تنهاست."
ذهنم قدرت مخالفت نداشت. نیرویی ناشناخته به کمکم آمد. سریع بلند شدم. روی همان لباس ها مانتو و روسری پوشیدم و در کوتاه ترین زمان ممکن هرچه را که ممکن بود لازمم شود، برداشتم. در آخرین لحظه عینکم را زدم و از خانه بیرون رفتم. بنده خدا جلو نشسته بود. در عقب ماشین را باز کردم. سلام کردم و نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت اگر می دانست که خوابیده بودم فکر دیگری می کرد. چشم هایم بسته بود و حوصله عکس العمل نشان دادن نداشتم. حرفی نزدم. فقط صدای ماشین بود که سکوت را می شکست. هیچ کداممان حرفی نمی زدیم. چشم هایم را باز کردم. دلم هری ریخت پایین. من کجا بودم؟ داشتم کجا می رفتم؟ چقدر از این خیابان ها بدم می آمد. چقدر از این کوچه پس کوچه ها، چقدر از آدم هایش که می توانستند تا ابد به تو زل بزنند، نگاهت کنند، تحلیلت کنند، سری تکان بدهند و قضاوتت کنند متنفر بودم. جلوی خانه نگه داشت. من و بنده خدا پیاده شدیم و او رفت. هر چه به خانه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد. نمی دانم لکه ها و اثر انگشت های روی عینک بودند، یا اثر انگشت گذشته روی دنیای اطرافم، که نمی گذاشت درست ببینم. چند بار پلک زدم. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. توی دلم خدایا کمکم کنی گفتم و وارد خانه شدم. بنده خدا متوجه حال ناخوشم شد. شروع کرد به حرف زدن. صدایش را هم می شنیدم و هم نمی شنیدم. این خانه همان خانه بود؟ من بزرگ شده بودم یا خانه کوچک؟ پله هایی که بدون کمک گرفتن از نرده ها نمی شد از آن ها بالا رفت چقدر کم ارتفاع بودند. کلید و پریز ها چقدر پایین بودند. دیگر لازم نبود برای اینکه خودم را در آینه ببینم تلاشی بکنم. خانه با کم ترین امکانات فرش شده بود. قدم می زدم و تفاوت ها را پیدا می کردم. از آخرین باری که در این خانه خوابیده بودم چند سال می گذشت؟ از آخرین باری که خانوادگی در این خانه خوابیده بودیم چند سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده سال؟ هیچ علاقه ای به شمردن سال ها نداشتم. به بنده خدا نگاه کردم که سریع پتو و تشک را آورد و جای خوابی گرم و نرم برای من درست کرد. با من حرف می زد، لبخند می زد. از خودش و نگرانی هایش می گفت . ولی من حرفم نمی آمد. گرمم بود. دست هایم سرد بود ولی در درونم آتشی برپا بود. نشستم وسط رختخواب و خانه را به شکل قدیم در ذهنم چیدم. پرده ها را عوض کردم. فرش ها را طوری دیگر پهن کردم. گلدان ها و کمد ها را سر جای خودشان گذاشتم. اسباب بازی هایم را همان طور که مامان می پسندید توی کمد گذاشتم. همه چیز سر جای خودش بود و مانده بود قاب ها. قاب ها؟ دلم چقدر برای قاب "تا تو با منی زمانه با من است" تنگ بود. چقدر دوستش داشتم. چقدر نگاه کردن به آن من را تبدیل می کرد به خوشبخت ترین موجود دنیا. چقدر...
"خواب از سرت پرید؟" بنده خدا پرتم کرد به دنیای واقعی. گیج و منگ گفتم: "هان؟" کمی نگاهم کرد و پرسید: "چیزی لازم داری که نمی خوابی؟"
گرمم بود. خیلی خیلی گرم. داشتم خفه می شدم. رفت تا پنجره ها را باز کند. و من دراز کشیدم. کجا دراز کشیده بودم؟ جایی که من خوابیده بودم، سال ها پیش، جای میز و صندلی ناهارخوری بود. داشتم صندلی ها را در ذهنم مثل قدیم قرار می دادم، سه تا این ور، سه تا آن ور، هر گوشه یک صندلی، که مامان آمد و روی صندلی همیشگی اش نشست. بساط گل سازی اش را روی میز پهن کرد. عینکش را تمیز کرد و غرق شد در افکار و شکل دادن به پارچه های بی جان. قرارمان این بود که موقعی که تمرکز می کرد، حواسش را پرت نکنم. همان دور نشستم و نگاهش کردم. آرام نفس می کشید و با دقت دسته گلش را کامل می کرد. نمی دانستم چه صدایش کنم. نمی دانستم چطور صدایش کنم. نگاهم کرد و لبخند دوست داشتنی اش را به صورتم پاشید. جلو رفتم و به پارچه های جیر قرمز دست کشیدم. بغلم کرد. بوسیدم. موهایم را باز کرد. شانه کرد و طبق معمول سفت و محکم بست. پاهای عروسکم از پشت پایه های میز بیرون زده بودند. رفتم زیر میز. برش داشتم. موهایش را شانه کردم و بوسیدمش. نزدیک سال نو بود. آخرین سال. جام ها را گذاشتیم روی میز. دو تایی تزیینشان کردیم. سفره هفت سینی چیدیم به سبک مادرانه - دخترانه. سال تحویل شد. مامان مثل هر سال نمی خندید. روی صندلی مخصوص به خودش نشسته بود و قرآن می خواند. سرش پایین بود. کنارش رفتم. سرش را بلند کردم. صورتش خیس بود. خیسِ خیس. من را بغل کرد. خیسی صورتش گونه های من را هم خیس کرد. انگار می دانست که این آخرین بار است. انگار به قول خودش آدم بزرگ ها چیزهایی را می دانستند که بچه ها خیلی بعدتر ها می فهمیدند. مامان داشت میز را جمع و جور می کرد که بنده خدا با یک لیوان آب بالای سرم ایستاد. شروع کرد به تعریف کردن از گذشته ها. او می گفت و نگاه من به مامان بود که یک لکه را با وسواس پاک می کرد. بنده خدا حرف می زد و مامان کم رنگ و کم رنگ تر می شد. آن قدر گفت و گفت تا مامان و میز محو شدند و من ماندم و یک بنده خدا که دم از دوست داشتنم می زد و یک خانه ی قدیمی که کودکی ام در آن، جا مانده بود. لیوان آب را از او گرفتم و سر کشیدم. نگاهم کرد و گفت: "خوبی؟ انگار تب داری... قرمز شدی"
تب داشتم. خودم می دانستم. حرکت لنفوسیت هایم را درون رگ هایم و مبارزه ی تن به تن لشکر سلول های B خاطره را با آنتی ژن های قدیمی که دوباره جان گرفته بودند، حس می کردم...