ترس
همیشه توی خانه پر بود از گل و گلدان. اما اولین گلی که خودم آن را خریدم، یک کاکتوس کوچک دوست داشتنی بود. در نمایشگاه گل و گیاهی که توی دانشگاه برگزار کرده بودیم، دیدمش، مهرش به دلم افتاد و نتوانستم دیگر بدون آن به زندگی ام ادامه دهم. آن را خریدم و ساعت ها تا رسیدن به خانه بدون توجه به نگاه آدم های دیگر در تاکسی و اتوبوس، در دستم نگهش داشتم و به آن عشق ورزیدم. به محض رسیدن به خانه، جای دنجی کنار پنجره ی اتاقم برایش درست کردم و زندگی در کنار هم را شروع کردیم. هر روز با هم حرف می زدیم، چشمک می زدیم و از شنبه تا چهارشنبه که من دانشگاه بودم، به شدت دلتنگ هم می شدیم.
دومین گلدانی که باز هم برای خود خودم بود، یک گلدان حسن یوسف بود، که انجمن دانشگاه هدیه داد. دوباره همان نگاه ها و همان مسیر های قبل طی شد تا برسانمش کنار پنجره و کاکتوس کوچکم. حالا دو همدل داشتم. دو موجود زنده که فراتر از آنچه دیگران تصور می کردند، من را می فهمیدند.
همدل سوم، هدیه یک دوست به شدت عزیز بود. یک گلدان بی نهایت زیبای قاشقی با گل هایی صورتی و ربان های سفید. آن هم رفت کنار پنجره. زندگی با این سه موجود خیلی قشنگ تر شده بود. پرده را یک طرف جمع کرده بودم. از بیرون که می آمدم، برایشان با نگاهم همه چیز را تعریف می کردم و آن ها هم بدون نیاز به زبان و کلام و گفتن و شنیدن، لبخند می زدند و جوابم را می دادند.
دوست داشتن آن ها، زندگی کنارشان و استشمام بوی ناب شان، آن قدر لذت بخش بود که احساس می کردم، هر چه تعداد همدلان بیشتر باشد، حال من بهتر خواهد بود. برای همین سراغ قلمه زدن رفتم. کاکتوس عزیز تبدیل شد به سه گلدان. گل قاشقی، دو گلدان. و گل های دیگری که با همین روش به کنار پنجره راه یافتند. روزها و ماه ها گذشت. کنار هم رشد می کردیم. گل ها بزرگ می شدند و من بزرگ تر.
یک روز اتفاقی دستم سوخت و به لطف داروهای خانگی و تشخیص نادرست جناب دکتر، عفونت در تمام بدنم پخش شد. به ناچار یک هفته ای را در بیمارستان سپری کردم. برادر جان قول داده بود که حواسش به همدلان باشد تا نگران نباشم. داروها و آنتی بیوتیک هایی که روزی چهار بار و هر بار 200 سی سی وارد رگ هایم می شدند، آن قدر قوی بودند که گاهی اسم خودم را هم فراموش می کردم، چه برسد به گلدان هایی که کنارم نبودند. یک هفته کذایی تمام شد و ناتوان تر از قبل به خانه برگشتم و در اتاق برادرجان مستقر شدم. دست راست سوخته و دست چپ به علت تزریق آنتی بیوتیک زیر پوست، به طور وحشتناکی ورم کرده بود. حدود یکی دو روز به طور کامل خواب بودم. هر وقت از خواب بیدار می شدم تا آنتی بیوتیک های خوراکی را به کمک سیستم ایمنی ام بفرستم، حسی خاص سراغم می آمد. همه چیز سر جایشان بودند، ولی انگار که نبودند. دغدغه ای داشتم که نمی دانستم چه بود. آن قدر به چه بودن این کم و کاستی فکر می کردم تا داروها اثر می کردند و دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم.
هوشیارتر که شدم با خودم فکر کردم چرا من توی اتاق خودم نیستم؟ بلند شدم و توی اتاق رفتم. وقتی دیدم پرده کشیده شده است، چیزی در درونم با سرعت نور سقوط کرد. پرده را کنار زدم، خبری از تازگی و زنده بودن هیچ کدامشان نبود. آن پشت شبیه قبرستانی بود که همدلانم را در خودش جا داده بود. گل قاشقی پژمرده و پلاسیده بود و گل رونده ام زردِ زرد. حسن یوسف یک جور، شمعدانی به یک شکل. حتی کاکتوس های مقاوم هم تمام سطحشان فرو رفته شده بود. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که پیش برادرجان بروم، قطره قطره اشک بریزم و قولش را به او یادآور شوم. او به قولش عمل کرده بود. اما به جای آب، حرف زدن و نوازش نیاز روزانه ی گل هایم بود.
بعد از آن، دیگر هیچ وقت پرده اتاقم را جمع نکردم. و دیگر هیچ وقت به خودم اجازه ندادم پای یک موجود زنده را به زندگی ام باز کنم. روزهای اول، زندگی بدون آن ها خیلی سخت بود. اما به مرور سعی کردم جای خالی شان را نادیده بگیرم و بی توجه باشم.
حسی بسیار غریب و خاص که می گفت دنیا عجب قوانین دردناکی دارد، باعث شد یاد آن ها بیوفتم و پر شوم از ترسی عجیب و ناشناخته. ترسی عمیق از اینکه می شود چیزها و کس های زیادی را دیوانه وار دوست داشت، اما بدون آن ها زنده بود و زندگی کرد.
انقد حرف راجع به این موضوع تو دلم انبار شده که فقط ترجیح میدم سکوت کنم ...
به نظر من این یه قانونه، هرچیزی و هرکسی که بهش وابسته بشی ازت دور میشه ... تا وقتی ارکان دنیا به این باور برسن که تو دیگه به اندازه قبل بهش وابسته نیستی اونوقت شاید بهت برش گردونن