زهی خیال باطل
بدنم کوفته است. از صبح تا حالا چند ساعتی درس خواندهام. ناهار درست کردهام. کلی این ور و آن ور رفتهام. تصمیم میگیرم چند دقیقه استراحت کنم. روی تخت دراز میکشم. کتاب کنار بالشت را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن. چند صفحهای میخوانم. چشمهایم از خستگی میسوزند و دل من برای کار کشیدن بیوقفه از آنها. کتاب را میبندم. سرجایش میگذارم. عینکم را در میآورم و روی کتاب میگذارم. پتوی تا شده را باز میکنم و روی سرم میکشم. چشمهایم را میبندم. ذهنم خالی خالی است. حالم خوب است. حس خاصی دارم. یک حس خوب ناشناخته که ته دلم را قلقلک میدهد. حس رهایی. حسی شبیه وابسته نبودن. حسِ خوب عدم تعلق. حس خاص متکی به خود بودن. حسِ دل انگیز بزرگ شدن، بزرگانه فکر کردن، در تعادل بودن.
تخت تکان میخورد. پتو را کنار میزنم. باورم نمی شود. تو؟! این جا؟! کنار من؟ سریع مینشینم. رو در روی همایم. به من لبخند میزنی. تار میبینمت. ولی تاری، کمرنگی، بیرنگی و حتی سیاهی نمیتواند کاری کند تا در چشمهایت غرق نشوم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. دوست دارم یقهات را بگیرم و بگویم میدانی چقدر دلتنگت بودم؟ میدانی چه بر سر من بیچاره آمده؟ خبر داری زندگیام به هم ریخته؟ میدانی در بیتعادلی محض دست و پا می زنم؟ اصلا مرا میشناسی؟ من همان من قدیمام؟ اصلا تو که رفته بودی؟ حالا؟ این جا؟ الان؟
ولی... ولی تو جلویم هستی. میفهمی؟ همهی سخت گذشتنها، نگرانیها، معده دردها، شب بیداریها، همهی بی توجهیها، همهی جمعزدن زمانها، در یک دنیای دیگر زندگی کردنها فدای یک تار مویَت. تو اینجایی. میدانی این یعنی چه؟ لبخند میزنم. از ته دل. از عمق وجود. با تک تک سلولها.
میگویی برویم قدم بزنیم؟
پرسیدن دارد؟ مگر میشود از قدم زدن با تو گذشت؟ سریع بلند میشوم. آماده میشوم و میرویم. شانه به شانه. برایم حرف میزنی. برخلاف معمول. از خودت. از دلت. از حال و احوال و شرایطت. برایت حرف میزنم. از توئی که درونم ریشه دوانده و با من زندگی میکند. از تویی که برایم حواس نگذاشته است. از تویی که مرا از یادم برده است. میخندی... آخ که چه شیرین میخندی.
با خودم قرار گذاشته بودم به تو فکر نکنم. نسبت به هرچه که به تو مربوط است بیتوجه باشم. دوستت نداشته باشم. دوستت نداشته باشم؟! چه حرفها. مگر میشود؟
به خودم قول میدهم دوستت داشته باشم. تا ابد. تا همیشه. فارغ از اینکه دوستم داری یا نه. فارغ از اینکه ماندن پیشه میکنی یا نه. انگار من هستم تا تو را دوست بدارم، تا آنجا که جان برای دوست داشتن دارم...
راه میرویم و راه میرویم و راه میرویم. نه. من در ابرها سیر میکنم. در آسمان. هی زیر چشمی نگاهت میکنم و به خودم حسودیام میشود. هی درست و درمان نگاهت میکنم و چیزی در درونم تکان میخورد. هی صدایت را میشنوم و در تن آهنگیناش غرق میشوم. در آنچه که میگویی حل میشوم.
میپرسم تا کی هستی؟ لبخند میزنی که هستی فعلا. من چقدر خوشبختم. من... من... واژه ندارم. واژهها قاصراند. دل بستگی به تو همان زندگی است. خدا را شکر میکنم. میدانستم یک روز سختیها تمام میشوند. میدانستم یک روز یک نفر ماندن را یاد میگیرد.
شانه به شانهات راه میروم و نفس میکشم. تو را. هوا را. زندگی را. چقدر همه چیز خوب است. روی یک نیمکت مینشینیم. من کج مینشینم تا ببینمت. تو حرف میزنی و من سراپا گوش میشوم تا تو را بشنوم، سراپا چشم میشوم تا تو را ببینم. میگویی زود بر می گردی. میروی و من روی نیمکت منتظرت میمانم. دور شدنت را نگاه میکنم. توی دلم قربان صدقهات میروم. چشمهایم را میبندم و تمام نگفتههای انبار شده را مرور میکنم تا برایت بگویم.
کسی صدایم میکند. صدا محو است. دور است. صدا نزدیک و نزدیکتر می شود. نزدیک و نزدیکتر.
چشمهایم را باز می کنم. توی تختم هستم. من خواب بودم؟ تو خواب بودی؟ امکان ندارد... نه... تو واقعی بودی. تو خود خودت بودی. در کسری از ثانیه صورتم خیس اشک میشود. قرار بود زود بیایی. حالا که بر میگردی و من نیستم چه؟