درد سیری
"نه. این رنگ خوب نیست. عوضش کن."
دختر بدون هیچ حرفی لباس را درآورد. بلوز خودش را از روی صندلی برداشت.
"اِ... چرا لباس خودت رو داری می پوشی باز؟ اینا هم هستن. اینا رو هم باید امتحان کنی. این یکی رو بگیر." شروع کرد به بلند بلند فکر کردن.
"همه ی اینا بهت میادا ولی این رنگ مناسب این شلوار نیست. بیا اول این شلوار رو بپوش تا بعدش بگم کدوم خوبه. چرا زل زدی به من؟ بیا دیگه. ان قدر جدی با من رفتار می کنی که هول شدم. باهات حرف می زنم دست و پام رو گم می کنم."
دختر لبخند زد. لبخندی که معلوم نبود از محبت است یا دل سوزی. از شرمندگی است یا نگرانی. دوباره شوخی کردن را شروع کرد. به صدای درونش هیس بلندی گفت. نفس عمیقی کشید و پر انرژی تمام لباس ها را امتحان کرد. این بلوز را با آن شلوار پوشید و خندید. آن تی شرت را با شلواری دیگر امتحان کرد و چشمک زد. آن یکی تونیک و باز همین شلوار. مامان از ته دل لبخند می زد. لباس های انتخابی اش را به او می داد و او در حال اطاعت از مادر به مسخرگی دنیا فکر می کرد. به این که گیریم این بلوز به این شلوار بیاید. خب. بعدش چی؟ مای مادر و دختر باید به هم بیاییم، که نمی آییم. کنار هم بودند. حرف می زدند. می خندیدند. ریسه می رفتند. اما بینشان فاصله ای بود به اندازه یک عمر. یک عمر که باعث می شد مادر رنگ مورد علاقه ی دخترش را در اولین مرحله اوت کند. عمری که باعث می شد حتی نداند او چه طعمی را دوست دارد. دختر فکر می کرد و می خندید و لباس ها را عوض می کرد. تمام تلاشش را می کرد تا نگاهش با نگاه مادر تلاقی نکند. می ترسید توانایی چشم خوانی مادرانه ربطی به یک عمر فاصله نداشته باشد. نفس های عمیق را تند تند روانه درونش کرد تا سرکوبی باشد بر سر اشک های لعنتی ِ وقت نشناسی که همیشه ی خدا زمانی سرازیر می شدند که نباید. به خودش قول داد که علایق، نگرانی ها و این افکار مزاحمِ به درد نخور را پشت در بگذارد و محض رضای خدا، نه، محض رضای مامان، محض یک عمر فاصله ی اجباری اعصاب خورد کنی که اگر تا ابد هم بگذرد، نمی شود با آن کنار آمد، با هر سازی برقصد.
تی شرت زرد را که تنش کرد، مامان گفت: "به به. چقدر ماه شدی. عالی شد. همینا خوبه." نگاه شان در هم گره خورد. با چشم هایی پر از اشک به هم نگاه می کردند. هیچ کدام حرفی نمی زدند. حجم حرف های نگفته آن قدر زیاد بود، آن قدر وسیع بود که سکوت گویاتر بود.
ادامه داد: " آبی اش یکم یه جوری بود. نه؟"
دختر دوست داشت بگوید زردی که تو انتخاب کنی را، به تمام لباس هایی که ندیده آبی انتخابشان می کنم، ترجیح می دهم. اما به جای آن با لبخند حرف هایش را تایید کرد. جلو رفت. تشکر کرد. مادر را در آغوش گرفت. ریه هایش را پر کرد از بویی آرامش بخش و از درون گریه کرد. سُر خوردن قطره قطره ی اشک ها که به درونش سرازیر می شد و جای خالی تکه هایی از قلبش را که هیچ چیز نتوانسته بود برایشان مرهمی باشد را حس می کرد. احساس آدم گرسنه ای را داشت که ولع خوردن روانی اش کرده بود. اما گرسنگی آن قدر طولانی شده بود، آن قدر کش آمده بود، آن قدر همه رفته بودند، آمده بودند، غذا خورده بودند و او فقط نگاه کرده بود که از اشتها افتاده بود. گرسنگی یادش رفته بود. سیر شده بود. یک عمر منتظر این لحظه بود. یک عمر به همه برای موقعیت های مشابه حسودی کرده بود. غبطه خورده بود. یک عمر حسرت از چشم هایش بیرون پاشیده بود. دلش ضعف رفته بود. قلبش تند و کند زده بود. اما چه فایده؟ دیر بود. دیگر نه میلی باقی مانده بود، نه اشتهایی و نه حتی رمقی...