شانزده ساعتِ فراموشنشدنی
1
بیرون میآیم و در را میبندم. همانطور که به در زل زدهام، در باز میشود و الهام بیرون میآید. مثلاً زودتر بیرون آمده بودم تا با او روبهرو نشوم. با خنده نگاهم میکند و میگوید «قیافشو!». فقط نگاهش میکنم. جدی میشود و میگوید «میدونم چه حسی داری، ولی تصمیمِ درست برای هرکس یه چیزه. خودتو سرزنش نکن.» به زور لبخند بیحالی میزنم و خداحافظی میکنم. ساعت دوی ظهر است و هوا به شدت گرم. هیچ چیز خاصی را نمیتوانم حس کنم. انگار دارم خواب میبینم. انگار روی همه چیز غبار نشسته و دنیای من را امروز کدر کرده است. هیچ حسی ندارم. هیچ حسی...
ماه رمضان است. روزهام و خیلی خسته. اگر حالم خوب بود توی دلم کلی به اجبار برای مقنعه پوشیدن غر میزدم و سریعترین راه را برای رسیدن به خانه انتخاب میکردم. ولی امروز اصلاً حالم خوب نیست. چند روزی میشود که وارد دنیای جدیدی از احساسات و واقعیات شدهام. احساسات و واقعیاتی که گیجم کردهاند و باعث شدهاند تا افکار زیادی به ذهنم حملهور شوند و از من، منی ناشناخته بسازند.
تصمیم میگیرم تا خانه پیاده بروم. بدون توجه به گرما، بدون توجه به تشنگی. فقط دنبال یک راه برای آرام شدنم. راه میروم و فکر میکنم، دنیایم کدرتر میشود. راه میروم و فکر میکنم، دنیای اطرافم محو میشود. راه میروم و فکر میکنم، در افکارم غرق میشوم...
شاید اینجا بودن و مملو از این حس ناشناخته بودنم به خاطر لجبازی باشد. به طالع بینیها اعتقادی ندارم ولی اکثر افراد قبول دارند که شهریوریها آدمهایی لجباز هستند و من هم یک شهریوریام. یک شهریوری که ناخودآگاه در جواب تمام درخواستها، مهربانانه از جان مایه میگذارد و در جواب تمام بایدها و دستورها، لجبازانه میجنگد. شاید اینجا بودنم واقعا نتیجهی لجبازی باشد با تمام کسانی که گفتند نمیتوانم!
بعد از مدتها دنبال کار بودن و بعد از ماهها در لیست انتظار بودن، چند روز پیش از شیرخوارگاه بهم زنگ زدند تا برای مصاحبه آنجا بروم. الهام، یکی از دوستان قدیمی و بزرگترم که خودش سالها در شیرخوارگاه کار میکرد پیشنهاد این کار را به من داد. مامان مخالف بود. از همان روز اول که اسم بهزیستی و شیرخوارگاه را آوردم گفت نمی توانی! گفت تو مال این حرفها نیستی. گفت تو با الهام فرق داری و چند نفر دیگر را هم در این نمیتوانی گفتنها با خود همراه کرد. اما مرغ من فقط یک پا داشت. من میخواستم هرطور شده به شیرخوارگاه بروم. هم از روزمرهگی خسته بودم و هم دیوانهوار عاشق بچهها. و این کار فرصت خوبی برای فرار از یکنواختی و ورود به دنیای به این موجودات دوستداشتنی بود.
برای مصاحبه به شیرخوارگاه رفتم. به عنوان مربی نوپایان. اداره کردن هفت- هشت تا بچه با همراهی یک کمک مربی. هر کاری که از دستم بر میآمد کردم تا از من خوششان بیاید. تمام مطالعاتم در زمینهی آموزش کودکان و روانشناسی کودک را، به همراه پیشنهاداتم برای برخورد با کودکان توضیح دادم و موفق شدم. مدیر شیرخوارگاه، خانم عامری که زنی لاغر اندام، جوان و جدی بود به من گفت که اطلاعاتم برای شروع عالیست، میتوانم از فردا و تنها با پنج روز کارآموزی کارم را شروع کنم.
اما خوشحال نشدم. میدانستم مخالفت خانواده همچنان ادامه دارد. ساعات کاری نامناسب و چرخشی، شیفت شب، دور بودن مسیر و حقوق کم هر کدام به تنهایی دلایل خوبی برای مخالفت بودند و این کار همهی آنها را با هم داشت.
علیرغم تمام مخالفتها، پنج روز آموزشی شروع شد. ملاقات افراد متفرقه با بچهها ممنوع بود و قبل از آن بچهها را ندیده بودم. شیرخوارگاه یک ساختمان نه چندان بزرگ بود. یک اتاق برای نوزادان، یک اتاق برای نوپایان و بزرگترین اتاق برای بزرگها (بچه های بزرگ تر از پنج سال). این سه اتاق در یک گوشهی سالن بودند و آشپزخانه، اتاق رختکن مربیان و اتاقِخالی (اتاقی برای تنبیه بچه ها) و دستشوییها در گوشههای دیگر. خارج از این سالن، سالن دیگری هم وجود داشت، که به حیاط و اتاق بازی و دفتر شیرخوارگاه منتهی میشد.
صبح اولین روز، از آن در که رَد شدم انگار وارد یک دنیای دیگر شده بودم. دنیایی که با تمام تصوراتم و تمام آنچه که در تلویزیون و اینترنت دیده بودم متفاوت بود. دنیایی با دغدغههای نو که به من اجازهی همراه بردن دغدغههای شخصیام را به آنجا نمیداد. همه در تکاپو بودند. مربیان شیفت جدید در رختکن در حال پوشیدن لباس فرم بودند. کمک مربیها، بزرگها را برای رفتن به مهد آماده میکردند و نوپاها همچنان در تختشان بودند. همه حسابی سرگرم بودند و هیچکس مرا نمیدید. انگار که نامرئی بودم. گوشهی سالن ایستاده بودم و سعی میکردم شیفتهای بعدیام را از لیست روی برد پیدا کنم که الهام مثل همیشه خندان و پرانرژی رسید و من را به بقیه مربیان و اتاق نوپایان معرفی کرد و رفت.
فاطمه، ابوالفضل، معصومه، شکوفه، جلال، میثم، مهدیه، امیر و لیلا شدند دنیای جدید من. شکوفه کوچکترین بود، دخترکی یکونیم ساله، به شدت سفید که دائم دست مشت شدهاش درون دهانش بود و امیر بزرگترین. دیدن آنها دلهرهی خاصی را روانهی وجودم کرد. من و نُه کودک؟ توضیح کمک مربی در مورد اینکه فقط امروز بنا بر دلایلی امیر، مهدیه و لیلا با بچههای نوپا هستند، خیلی آرامم کرد. بیشتر بچهها هنوز در تختشان بودند و با دقت به من نگاه میکردند. ابوالفضل، پسری دو و نیم ساله و حسابی تپل و مُپل که شیطنت از چشمهایش میبارید، پرسید «تو کی هستی؟»
من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. سؤال ابوالفضل ذهن بچههای دیگر راه هم تحریک کرد. همه مشتاق بودند بدانند من که هستم. کمک مربی من را خالهی جدید معرفی کرد. همین. من با همین یک عبارت پذیرفته و وارد خانواده آنها شدم. همین عبارت ساده برای بچهها کافی بود.
«خاله! بیا من رو از تختم بذار پایین»
«خاله! اسمت چیه؟»
«خاله! کی صبحانه میخوریم؟»
«خاله! چه بازیهایی بلدی؟»
«خاله! اول بیا پیش من »
در حین همراهی بچهها و پرسیدن اسمشان و دوست شدن با آنها، فقط به این فکر میکردم که خانواده این بچه ها فقط از چند «خاله» تشکیل شده است، آن هم خاله هایی شیفتی!
2
راه میروم و فکر میکنم، به نسبیت. به این که همه چیز نسبی است و نمیشود برای هیچکدام از مفاهیم دنیا یک تعریف جامع ارائه داد. زیبایی، زشتی، مهربانی، ناراحتی و حتی خانواده. هر بار که هر کدام از بچهها من را خاله صدا میکرد، این سوال در ذهنم شکل میگرفت که وقتی خاله را میتوان با این همه احساس ادا کرد، پس مامان و بابا چه طور میشود؟
بر اساس قوانین باید دوران آموزشی را همراه مربیان دیگر میبودم تا با وظایفم و نحوهی کار آشنا میشدم. مربی اولین شیفت خانم سلیمانی بود که همه او را خاله مریم صدا میزدند. دختری مهربان که یک سال از من کوچکتر بود و با سفارش الهام با من زودتر از معمول صمیمی شده بود. آنقدر در افکارم فرو رفته بودم که خاله مریم بهم گفت: «این چه قیافهایه؟ خودتو کنترل کن. دارن با دوربین میبیننت. میدونستی؟»
دو ساعتی طول کشید تا شرایط را هضم کنم. بارها در ذهنم از خودم خواهش کردم که الآن به هیچ چیز فکر نکند، بارها خودم را تشویق کردم تا قوی باشد و بی خیال، اما نمیشد. در نتیجه، تنها راه برای غلبه بر صدای بلندی که در ذهنم مدام با من حرف میزد، معکوس عمل کردن بود. یعنی تظاهر به شادی، شلوغ کردن و بازی کردن پر سر و صدا با بچهها.
بچهها پیشنهاد توپ بازی دادند. باید طوری با بچهها بازی میکردیم که مسئولیتپذیری را یاد بگیرند. به شرط اینکه خودشان در آخر توپها را جمع کنند، دو تا گونی توپ کوچک آوردیم و توی اتاق ریختیم. توپ ها را به سمت هم پرتاپ کردیم و خندیدیم. شعر خواندیم و خندیدیم. دنبالبازی کردیم و خندیدیم.
در این بین امیر، پسری شش ساله و قد بلند، با موهایی که تا روی چشمانش آمده بود، کمتر بازی میکرد. از هر فرصتی برای بغل کردن شکوفه استفاده میکرد. محبت شدید آن دو به هم را میشد به راحتی در رفتار جفتشان دید. خاله مریم بهم گفت: « داستان زندگی امیر رو می دونی؟»
نمیدانستم. تنها موردی که بدو ورود در موردش به من تذکر جدی داده بودند، کنکاش نکردن در زندگی خصوصی بچهها بود. نه، نمیدانستم. ولی دوست داشتم بدانم. دوست داشتم بدانم که چه میشود که دل کندن از چنین موجوداتی ممکن میشود؟ چه میشود که میتوان بدون دیدن لبخند و شیطنت این هدیههای بزرگ به نفس کشیدن ادامه داد. چه میشود که فراموش کردن ممکن میشود؟
« بچههای اینجا یا بی سرپرستن یا بدسرپرست. امیر پدر داره ولی نمی تونه باهاش زندگی کنه. می دونی چرا؟ وقتی امیر کوچیک بوده، پدر امیر مامانش را با چاقو می کُشه. جلوی چشم امیر. پدرش میره زندان و امیر میاد اینجا. هیچ کدوم از خانوادهها نمیپذیرن سرپرستی امیر رو بر عهده بگیرن. اوایل روحیهی امیر خیلی بد بود. الان خیلی خوب شده. البته میدونی که صحبت از این چیزا ممنوعه. ولی وقتی دیدم انقدر جذب امیر شدی گفتم شاید دوست داشته باشی بدونی. راستی...»
به بهانهی کمک کردن به معصومه و فاطمه که زیر تخت گیر کرده بودند، سریع بلند شدم و رفتم. نمیخواستم دیگر بشنوم. اصلاً، مگر این حرفها ممنوع نبود؟
دیگر حتی صدای بچهها را نمیشنیدم. فقط امیر را میدیدم که شکوفه را بلند کرده و دوتایی قهقهه میزنند. خدای من! یعنی بعد از تجربه چنین شرایطی میشود خندید؟ به نسیان فکر میکردم. به فراموشی. به این نعمت بزرگ. سعی میکردم فکر نکنم. از خودم خواهش کردم که تنها برای چند ساعت عمیق شدن در مسائل را کنار بگذارم. با رعایت فاصله از خاله مریم بی وقفه خودم را با بچهها سرگرم کردم، چون هیچ علاقهای به شنیدن یک تراژدی دیگر نداشتم.
3
روز اول خیلی طولانی بود. خیلی طولانیتر از شش ساعت. ساعتها بازی کردیم اما در حقیقت، تنها ده دقیقه گذشته بود. وسط اتاق نشسته بودم. فاطمه و معصومه برای نشستن توی بغل من با هم دعوا میکردند. هر دو دوساله بودند. فاطمه سبزه بود و کمی شیطان، و معصومه سفید، لاغر، لبشکری و با یک چشم نابینا. میثم فحش میداد. ابوالفضل بلند بلند میخندید. جلالِ سهسالهی قد بلند و بور، یک گوشهی اتاق روی زمین دراز کشیده بود و "عمو پورنگ" میدید. امیر اصرار میکرد سیدی را عوض کنم، حوصلهاش از این برنامه تکراری سر رفته بود و لیلای چهارساله که کمشنوا بود و باهوش، برای گفتار درمانی رفته بود.
روی بُرد نوشته بود: "به مهدیه بیتوجهی کنید!" از صبح چند بار این جمله را خوانده بودم و بارها دنبال مهدیه نامی گشته بودم، اما نبود.
فاطمه و معصومه را با هم در بغلم نشاندم و به ابولفضل گفتم که کاری با شکوفه نداشته باشد. به میثم موفرفری و سبزه که شبیه جنوبیها بود، یادآوری کردم که گوشهای من حرفهای بد را نمیشنوند تا دیگر ادامه ندهد. ناگهان صدای گریهی بلندی شنیدم. گریهای زجهوار. صدای گریه نزدیک و نزدیکتر شد و کمکمربی دخترکی حدوداً پنجساله را به اتاق آورد و رفت. مهدیه بود. دختری با صورتی سفید و چشمانی درشت و موهایی کوتاه. صورتش خیسِ اشک بود. با گریه سلام کرد، پشت تخت رفت و در حالی که داد می زد «من مامانم رو می خوام» ، به گریه کردنش ادامه داد.
نمیدانستم عکس العمل مناسب در این شرایط چیست؟ فقط برد خودنمایی میکرد که بیتوجه باشم. به این فکر میکردم که بچههای دیگر میفهمند «مامان» یعنی چه؟ خاله مریم وارد اتاق شد و یادآوری کرد که به مهدیه توجهی نکنم. گفت کمی کار دارد و بر میگردد. اما نمیشد. من بلد نبودم به صدای گریه، آن هم گریهای آن قدر دردناک بیتوجه باشم. مخصوصاً اینکه مهدیه توجه همهی بچهها را هم جلب کرده بود.
به بچهها با صدای بلند- طوری که مهدیه هم بشنود- گفتم: « ما با هم بازی میکنیم تا مهدیه حالش خوب بشه و بیاد پیش ما.»
خودم را با بچهها سرگرم کردم. چند دقیقهای گذشت و مهدیه کمکم جلو آمد. اولین سوالش این بود که «تو خالهی جدیدی؟»
با لبخند جوابش را دادم و ازش خواستم جلوتر بیاید تا با هم بازی کنیم. اسمم را پرسید و فاطمه سریع جوابش را داد. بعد از شنیدن اسمم چند ثانیهای فقط به من نگاه کرد و لبخند زد. انگار که تا به حال، یک خالهی همنام نداشته است. مهدیه جلو آمد. در حین بازی به هر بهانهای من را صدا میزد. برخلاف بقیهی بچهها اسم مشترکمان را هم در کنار خاله اضافه میکرد. همین طور که بازی میکردیم و بچهها سر و صدا میکردند گفت: « خاله مهدیه! مامانم گفت یه خونه میگیره، میاد دنبالم و من رو برای همیشه میبره. راست گفت خاله، نه؟» و این بار اشکهایش بیصدا روی گونههایش قِل خوردند. اگر نمیدانستم که توسط دوربین کنترل میشوم، اگر آن بردِ لعنتی دائم بیتوجهی را به من یادآوری نمیکرد، بغلش میکردم و زار زار گریه میکردم. اصلاً مگر آن روز، اولین روز آموزشی من نبود؟ پس چرا من با این همه بچه تنها بودم؟
4
بالاخره روز اول تمام شد. در طول مسیر بیش از صد بار به خودم قول دادم که وقتی به خانه رسیدم، رفتارم عادی باشد و اصلاً حرفی از شیرخوارگاه و وقایعش نزنم. اما به محض اینکه مامان پرسید «چه خبر؟» بدون توقف و با چشمانی پر از اشک همه را تعریف کردم!
خسته بودم. به اتاقم رفتم تا دراز بکشم. اتاق؟ من زیادهخواه نبودم؟ چرا این همه خوشبختی را تا دیروز نمیدیدم؟ نگاهم به روسریای که دیشب تا نکرده روی دراور انداخته بودم افتاد. من حتی از شکوفه هم ضعیفتر بودم. آن روز صبح مربی شیفتِ قبل، ملحفههای بچهها را روی زمین پهن کرد و همهی بچهها حتی شکوفه، خودشان آنها را تا کردند. برای چی دلم برایشان میسوخت؟ برای چی درگیر تفاوتها شده بودم؟ خودم بیشتر به ترحم نیاز نداشتم؟
از دراز کشیدن منصرف شدم و به اتاق مهدی رفتم. خواب بود. به این فکر کردم که این بچهها هم حتماً خواهر و برادر دارند. کاش میدانستم که امیر تکفرزند است یا نه؟ به شکوفه میخورد که یکی یکدانه باشد. معصومه چی؟ اگر میدانستند که لیلا الان جراحی شده، میشنود و حرف میزند، پشیمان نمیشدند؟ میثم مو فرفری چی؟ ابوالفضل دوستداشتنی چطور؟
به هال برگشتم. مامان هم نبود. ماه رمضان بود و همه بیحال. راستی، ماه رمضان در شیرخوارگاه جایی نداشت. آن ها نمیتوانستند سحر خوردن مادر و پدرشان را ببینند و اصرار کنند که ما را هم برای سحر بیدار کنید. مادر و پدر؟ اصلا مادر و پدری وجود دارد؟ داشتم دیوانه میشدم.
5
دیروز، شیفت بعدازظهر بودم. شیفتی چهارساعته. سریعتر از روز اول گذشت. سعی میکردم با مربیهای دیگر زیاد صمیمی نشوم تا من را وارد دنیای خصوصی بچهها نکنند. وقت شام بود و بچهها دور سفره نشسته بودند. جلال بلند گفت: «خاله! من این رو نمیخورم.» جلوتر رفتم و دیدم منظورش یک قطعه گوشت پرچربی است. بهش گفتم که عیبی ندارد و میتواند آن را کنار بشقابش بگذارد. یک دفعه مربی دیگری از آن طرف با صدایی بلند گفت: «ما اینجا دوست دارمُ دوست ندارم، نداریم، هیچ چیز نباید توی بشقابتون باقی بمونه.» شوکه شده بودم. تمام این حرفها را در حالی که به من نگاه میکرد گفت، تا با قانون جدید دیگری آشنا شوم. جلال قطعهی گوشت را داخل دهانش گذاشت. چندین بار برای قورت دادنش تلاش کرد، اما پایین نمیرفت. آخر سر چشمانش را بست، محتویات دهانش را قورت داد و وقتی آنها را باز کرد، چشمان روشن و زیبایش مملو از اشک بودند.
روند غذا خوردن بچهها واقعاً آزارم میداد. آنها پنج بار در روز ، سه بار برای وعدههای اصلی و دو بار برای میانوعده، به صف پشت سر هم برای شست و شوی دست و صورت میایستادند ، با کمکِ مربیها پیشبندهای بلندی تنشان میکردند و به آشپرخانه میرفتند و دور سفره مینشستند. "خالهی آشپز" غذاها و میوهها را به مربیها میداد و بچهها شروع به غذا خوردن میکردند. یکی از قوانین، حرف نزدن سر سفره بود. قانون دیگر این بود که تند تند غذا نخورند. اگر بچهای تند تند غذا میخورد باید دستش را محکم میگرفتی تا با بقیهی بچهها در یک مرحله باشد. اگر بچهای خیلی حرف میزد یا گریه میکرد از خوردن آن وعده محروم میشد! برایم باور نکردنی بود و عمل کردن به قوانینی که قبولشان نداشتم غیرممکن.
بقیهی مربیان چطور میتوانستند در چنین محیطی دوام بیاورند؟ شاید من زیادی حساس بودم. شاید مامان با توجه به این حساسیتها بود که میگفت نمیتوانی.
من آن روز درون گود بودم و حال بدی داشتم. اما الان که از بیرون گود نگاه میکنم، میبینم شاید برای یک زندگی جمعی و برقراری نظم واقعاً وجود آن قوانین لازم است. شاید من احساسی فکر کردهام. ولی مگر آنجا خانهی بچهها نیست؟ مگر بچهها نباید در خانهی خودشان راحت باشند؟!
6
راه میروم و فکر میکنم. به قول، به بدقولی، به مسئولیتپذیری. دیشب بعد از شام، وقتی بچهها مسواک زدند و آنها را توی تختشان گذاشتیم. داشتم با بچهها حرف میزدم تا الهام برسد، که فاطمه صدایم کرد و گفت «خاله! میشه نری؟»
بهش گفتم: « من باید برم تا خاله الهام بیاد و شب پیش شما باشه. مگه خاله الهام رو دوست نداری؟»
گفت: «چرا. ولی قول میدی همیشه بیای؟»
واقعاً قول میدادم؟ اصلاً حواسم به این بود که بچهها زود وابسته میشوند؟ حواسم به این بود که دل کوچکشان زود تنگ میشود؟ به اینکه روی خالهها حساب میکنند؟ نه... حواسم به هیچ کدام از اینها نبود!
بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم که تمام سعیام را میکنم.
7
دیشب منگ بودم. با هیچکس حرف نمیزدم. همش فکر میکردم. به فاطمه، به مهدیه، به همه. قول میدادم؟ خودم رو مجبور کردم که تا فردا تصمیم نهایی را بگیرم. مشورت با خانواده هم بینتیجه بود. جواب آنها از همان اول معلوم بود. تا صبح توی خواب با بچهها حرف زدم، خندیدم و بغلشان کردم و برایشان از افکار پریشانم گفتم.
صبح که به شیرخوارگاه رسیدم با خانم عامری روبهرو شدم، که میخواست نظرم را در مورد محیط کار و بچهها بداند. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم. اولین حرفی که زدم این بود که «من دو شبه فقط دارم خواب بچهها رو میبینم. دو روزه که من، من نیستم. نمیدونم میخوام این جا باشم یا نه.»
همینطور گفتم و گفتم. انگار این من نبودم که حرف میزدم. منِ ناشناختهی درونم زبان باز کرده بود و بیوقفه حرف میزد. منِ ناشناختهام حرف زد و حرف زد و سرانجام ساکت شد. ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم که گفتهام که برای جلوگیری از ضربه زدن به بچه ها تصمیمم را گرفتهام و امروز روز آخری است که به اینجا میآیم. و از او اجازه گرفتهام تا آخرین روز را هم با بچهها باشم! باورم نمی شد. این حرفها را من زده بودم؟!
8
امروز با جانودل با بچهها بازی کردم. باهم به اتاق بازی رفتیم. حرف زدیم، شعر خواندیم. چند تا از مربیها سعی کردند راضیام کنند تا حرفم را پس بگیرم. گفتند این حالتها طبیعی است و به مرور همه چیز عادی میشود. اما من توجهی نکردم. شاید من از همین عادی شدنها گریزان بودم. امروز روز حمام بود. بچهها نوبتی حمام میرفتند و بقیه بازی میکردند که یک دفعه ابوالفضل زبانش را درآورد و شروع کرد به تف کردن. قبل از اینکه فرصت هرگونه عکسالعملی را داشته باشم دیدم همه همین کار را میکنند. فوق العاده بود! دوست داشتم این پسرک بامزه را بغل کنم و تا جایی که میتوانم در آغوشم فشارش دهم اما به جای آن حواسشان را با خشک کردن سر فاطمه که تازه از حمام آمده بود و قلقلک دادنشان، پرت کردم.
بعد از ناهار با اینکه بچهها خوابشان نمیآمد اما باید توی تختشان میرفتند. راه میرفتم و جلوی هر کدام از بچهها میایستادم و چهرهی معصومشان را به خاطر میسپردم. در افکار خودم غرق بودم، که انگشت کوچک ابوالفضل به لبم خورد و من را متوجه اطرافم کرد.
«خاله چرا لبات این جورین؟»
ناخودآگاه لبخند زدم و پرسیدم: «چه جورین؟»
ابوالفضل باز به لبم دست زد و گفت: « اینجوری. خشک. آب نخوردی؟ چرا؟ به خاله بگم برات آب بیاره.» همانطور که دستش روی لبم بود، وانمود کردم که میخواهم گازش بگیرم. صدای خندهاش اتاق را پر کرد. بچهها یک صدا میگفتند: «خاله... من. الان نوبت منه.» و من کنار تمام تختها رفتم تا به قول خودشان با هم "گاز بازی" کنیم.
وقتی مربی شیفت بعد آمد، ناگهان دنیایم کدر شد. میتوانستم از این موجودات دل بکنم؟ شاید منظور مامان این بود که توانایی دلکندن ندارم. آخرین تصویری که یادم میآید، تصویر بچههای خندانی است که همه روی تختهایشان ایستاده بودند و برایم بایبای میکردند.
راه میروم و فکر میکنم. به اینکه مامان بفهمد، خوشحال میشود؟ به اینکه چرا نه گفتم؟ چرا حاضر شدم برخلاف همهی دفعات قبل، ناتوانی را بپذیرم؟ چه دلیلی میتواند وجود داشته باشد که من را اینطور باور نکردنی به نه گفتن سوق دهد؟ به اینکه شاید اینجا بودنم به دلیل یادآوری و پژواک صدای مردیست که در سالهای دور میگفت « زنگ بزنید، بیاد ببردشون پروشگاه.»
شاید چون من فقط میتوانم بچهها را دوست داشته باشم، بی تنبیه، بی فریاد. نمیدانم... به حکمت این اتفاق فکر میکنم. به این شانزده ساعتی که از من، منی دیگر ساخت و همچنان راه میروم...