سرگیجه
یکدفعه زد زیر گریه. همه داشتند تولدت مبارک را میخواندند، دست میزدند و میخندیدند، که احساس کرد اتاق دور سرش میچرخد. شاید هم نه! احساس کرد که دیگر نمیتواند توازن سرش را کنترل کند. شاید هم هر دو. سرش شروع کرد به چرخیدن. اتاق چرخید. صورتهای خندان چرخیدند. همهچیز کند شد. کند و کندتر. صدای "تولد تولد تولدت مبارک" خواندن بچهها کش آمد. ثانیهها طولانیتر شد و دیگر نه دو پلکی به روی هم آمدند و نه دو دستی برای تولید صدایی از سر شادی و خوشحالی به هم رسیدند. زمان کش آمد و کشتر. سر میچرخید و افکاری را که به هزار جان کندن در آن اعماق دفن شده بود، بیرون میریخت. میچرخید و اشکها میجوشید. چشمها که پر از اشک شدند و چهرههای خندان که زیر بارانی ناخواسته ناپیدا، دستها بر هم فرود آمدند. سریع بلند شد و توی آشپزخانه رفت. کنار یخچال ایستاد. چند نفس عمیق کشید. زل زد به سفیدی یخچال و افکار حاصل از نبش قبر ناگهانی را لگدمال کرد. مامان توی آشپزخانه آمد. به شانهاش زد و گفت: "چت شد تو یهو؟"
هنوز سوالش تمام نشده بود که اشکهایش سرازیر شد. دل دل کنان گریه کرد.
"به خاطر اون یه کلمه داری اینطوری گریه میکنی؟"
گریه شدیدتر شد. در حیاط خلوت را باز کرد و توی حیاط رفت. سرش را از لای در بیرون آورد و با صدایی ناشناخته گفت: "دو دقیقه با من کاری نداشته باش. برو. الان خوب میشم."
ولی مگر خوب شدن به همین سادگیها بود؟ مگر میشد آن یک کلمه را فراموش کرد؟ میشد آن درد عجیب را، آن سوزش غریب را، آن دلشکستگی وصفناپذیر را ندید گرفت و نقاب به دست جلوی باعث و بانی این حال که همهی هستیات در او خلاصه میشود، نشست و خندید؟ نمیشد.
کف حیاط نشست. اشکهای افسار گسیخته بی هیچ ارادهای خودشان را به بیرون پرتاب میکردند. نمیدانست چند دقیقه گذشته. صدای خنده و دست زدن قطع شده بود. شلنگ را برداشت. آب سرد را باز کرد و بدون توجه به خیس شدن عینک و شال، شلنگ را توی صورتش گرفت. اشکها و آب مخلوط شدند و روی زمین ریختند. صورتش از سرمای آب بیحس شد. شیر آب را بست. برای بار هزارم چند نفس عمیق کشید. و اینبار با هدف از بین رفتن سرخی چشمها و بینی روی زمین نشست. برای منِ زودرنج درونش توضیح داد که باید بیشتر صبوری کند. که تا بوده همین بوده است. که خوب بودن با کسی که با تو خوب است که هنر نیست جان من. که بزرگ باش و ببخش. که باز هم قوی باش و بدون خستگی و نامید شدن ادامه بده.
عینکش را درآورد. صورتش را با آستینش خشک کرد. عینک را با گوشهی شال تمیز کرد و دوباره زد. بلند شد و توی آشپزخانه برگشت. نبودش زیادی طولانی شده بود.
زندایی که چند لحظهای بود که از پشت در نگاهش میکرد و او متوجهاش نشده بود، گفت: "باید قویتر از این حرفا باشی، هنوز اول راهی. حواست هست؟"
اشکها دوباره دانه دانه سُر خوردند روی گونههایش و تبدیل به لکهای خیس روی شال زرد رنگش شدند. حواسش بود؟ قویتر از این حرف ها؟ اصلا چه کسی گفته، کسی که گریه کند ضعیف است؟ چه کسی گفته ناراحت شدن نشانه ضعف است؟ او قوی بود. این را همه میدانستند. همه باور داشتند. خودش هم میدانست. انسان قوی احساساتش را پنهان نمیکند. از چشمهای خیس و بینی قرمزش خجالت نمیکشد. از نشان دادن این که یک فرد چقدر میتواند برایش مهم باشد که یک کلمه از جانب او اینقدر به همش بریزد، نمیترسد. او قوی بود. چرا حواسش نبود؟ با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و بدون توجه به چرخش مداوم محیط، صورت قرمز و شال خیساش، به جمع برگشت.