سرمای مرداد ماه
رفت نشست وسط میدان جنگ. آتشبس بود ولی چه فایده. جنگی را گذرانده بود و جنگهای دیگری در راه بودند. سردش بود. از سرما میلرزید. دستهایش را در هم گره زد تا کمی گرم شود. قلبش تند تند میزد. نه نمیزد. وحشیانه، از سر ترس و نگرانی خودش را به سینه میکوبید. اینطور نمیشد. باید کاری میکرد. باید آن صدای بلند درون را خفه میکرد. باید طرفین جنگ را که هر کدام گوشهای کز کرده بودند، هشیار میکرد. باید بعد از این همه سال، مفید واقع میشد. باید تمام پشت پرده گریه کردنها و حرف نزدنهای کودکی را جبران میکرد. تا نشان دهد که اسم این مردابی که چیزی نمانده دست جمعی توی آن فرو بروند، زندگی نیست.
هرکار که کرد نتوانست لب از لب باز کند. هر چه تلاش کرد یک کلمه هم ادا نشد. تمام حرفهای نگفتهاش سوزشی شدید شدند در معده و اشکهایی داغ که سر خوردند روی گونههایش. به دستهای گره کردهاش خیره شد. دوباره تبدیل شده بود به دخترک کوچکی که صدای نفسهای از سر ترسش برای همه قابل شنیدن بود. دهانش خشک شده بود. رد اشکها روی گونههایش مانده بود. آن وسط چکار میکرد؟ سریع بلند شد و دوید توی اتاق و خزید زیر پتو. سرمای مرداد ماه امانش را بریده بود.