دخترِ آخر عمو
پنجشنبه بود که عموی بابا مرد. مدتها بود که مریض بود و شنیدن خبر مرگش آنقدرها هم دور از ذهن نبود. عمو ابراهیم بزرگترین عمو بود. پسر بزرگ خانواده. سالها پیش عموهای کوچکتر دانه دانه رفتند و حالا بعد از عمو ابراهیم، بابابزرگ و عمو آخری ماندهاند. عمو ابراهیم پسر نداشت. این اواخر که دائم در بستر بیماری بود تازه میفهمیدم پسر داشتن یعنی چه. حتی اگر مثل او پنج دختر داشته باشی که چهار تایشان مثل پروانه دورت بچرخند، اما باز هم انگار دلگرمی پسر داشتن چیز دیگریست. آن قدر که دختر یکی به آخر نیاز به حمایتی مردانه را در چشمهای پدر و مادرش میبیند، قید ازدواج را میزند و مثل یک مرد کنارشان میماند. در مراسم ختم عمو دامادها در تکاپو بودند، پسر عموها مثل پسرهای نداشته از این ور به آن ور میرفتند و چهار دختر همیشه حاضر، در غم از دست دادن پدر گریه میکردند.
هر قدر هم که به عقب برگردیم، به عید سال قبل که برای عید دیدنی خانهی عمو رفته بودیم، به عیدهای قبلتر، به زمانی که عمو اصغر مرد، به مراسم ختم و چهلم عمو اسماعیل و قبلتر و قبلتر باز هم هیچ ردی از پنجمین دختر نیست. هیچ ردی. من خوب به خاطر دارم. آن وقتها عمو ابراهیم خیلی جوانتر بود. ولی باز هم یادش میرفت که نوهی برادرش به او محرم است و میتواند او را ببوسد. همیشه خانهی آنها که میرفتیم یا آنها که خانهی بابابزرگ میآمدند عمو مکث میکرد، کمی در چشمهایم زل میزد و بعد انگار حجاب نداشتن من یادش میانداخت که ما به هم محرمیم. بغلم میکرد، میبوسیدم و از همهی فامیل هم بیشتر عیدی میداد. همهی این اتفاقها در حالی میافتاد که یک چهرهی مهربان ِ خندان با موهایی صاف که از زیر روسریهای رنگی بیرون ریخته بود، به ما نگاه میکرد. چهرهی مهربان دختر ِ آخر. دختری که در تمام طول مهمانی فقط لبخند میزد و خیلی سخت میشد صدایش را شنید. برای فهمیدن دلیل کم حرفیاش باید باز هم به عقب برگردیم. به روزهایی که دیگر من هیچ چیز از آنها خاطرم نیست.
به سالهای دوری که دخترِ آخر عاشق بود. دلدادهی همان عقدی که در آسمانها بستهاند. دلبستهی پسر ِ آخرین عمو. به سالهایی که دختر عمیق میخندید، طوری که دندانهای سفیدش معلوم میشدند و صدایش به راحتی شنیده. سالهای دوری که شور جوانی، عشق، انگیزه، امید، امید و امید در چشمهایش موج میزد. امید به یک آیندهی خوب. به یک زندگی متفاوت. به پسر خوانده شدن آنکه قدم به دلش گذاشته بود. روزها میگذشت و روز به روز لبخندهای دخترِ آخر عمیقتر میشد و برق چشمهایش خیره کنندهتر. نمیدانم هیچ کس خاطرش نیست یا تمایلی به، به خاطر آوردن ندارد. نمیدانم چه شد که پسر ِ آخرین عمو این عشق را نخواست و رفت. رفت ولی دختر ِ آخر این رفتن را باور نکرد. مطمئنم که به همه گفت اشتباه میکنید. این خط و این نشان. گفت من منتظر میمانم تا پشیمان شود و برگردد. یقین دارم که هر بار تلفن زنگ زد، دلش که هیچ، تمام وجودش هری ریخت پایین. در خیابان، در پارک هر کس شبیه به او را دید قلبش دیوانهوار تپید. به گمانم چند سال بعد، روزی که پسر ِ آخرین عمو ازدواج کرد تازه فهمید رفتن یعنی چه. فهمید بعضی رفتنها انتخاباند و هیچ آمدنی در پی ندارند. اما دیر بود. جوانههای آن عشق سالها بود که در وجودش ریشه دوانده بود و نه میتوانست آن درخت عظیم را یک تنه بخشکاند، نه از بُن درش آورد و نه نادیدهاش بگیرد. دیگر کار از کار گذشته بود.
من خیلی دیر در جریان این داستان قرار گرفتم. خیلی سال بعد از عروسی پسر ِ آخرین عمو. وقتی که دیگر عید دیدنیها و مهمانیها بدون دخترِ آخر برگزار میشد. از آن وقت که دیگر رمقی برای لبخند زدن نداشت و خودش را حبس میکرد در اتاق و تنهایی و فکر کردن را به تمام زندگی ترجیح میداد. آخرین باری که او را دیدم لرزه بر اندامم افتاد. همه او را میدیدیم ولی انگار که او هیچ کداممان را نمیدید. انگار یک شخص نامرئی هم در جمع بود که به او زل زده بود و چشم از او بر نمیداشت. دیگر نه در چشمهایش نشانی از زندگی وجود داشت و نه شبیه زندهها بود. در تمام طول مهمانی به مراسم عروسی پسرِ آخرین عمو فکر کردم و او را به جای عروس قرار دادم و تصور کردم اگر او الان مادر آن دو پسر کاکل زری بود، چه میشد؟ سالها گذشت. هیچ کس درباره او حرفی نمیزد و سوالی نمیپرسید. انگار که چنین فردی هیچ وقت وجود نداشته است. بارها از مادربزرگ جویای حالش شدم. او میگفت نباید پرسید و خانوادهاش را ناراحتتر کرد. من ولی همیشه گوشهایم تیزِ شنیدن خبری درباره او بود. آخر سر یک روز باخبر شدم که افسردگی و بی انگیزگی از دختر آخر موجودی ساخته که نه میتواند حرف بزند و نه حرکت کند. فهمیدم که در یک آسایشگاه روانی زندگی میکند و باز لرزه بر وجودم افتاد. از آن روز به بعد هر وقت که به دختر ِ آخر عمو فکر میکنم، اسمش را میشنوم و یا جای خالیاش خودنمایی میکند، ناخودآگاه دختری نشسته بر روی یک ویلچر در پشت پنجرهی یک اتاق در ذهنم شکل میگیرد که همچنان منتظر است.
در تشییع جنازه و مراسم عمو همه آمدند، چند قطرهای اشک ریختند و محزون شدند. برادرهای بازمانده خودشان را روی جسم بی جان برادر انداختند و ضجه زدند. دخترها جیغ زدند و از حال رفتند. زن عمو کمرش خمتر از قبل شد. عمو را درون قبر گذاشتند، رویش خاک ریختند. باز هم گریه کردند و برایش دعا خواندند. آدمهایی که به قبرستان میآمدند همانهایی نبودند که قبرستان را ترک میکردند ولی آرامتر بودند. خیلی آرام. انگار که دفن کردن عمو، گریه و حضور بقیه برای همدردی، باعث شده بود آنچه رخ داده بود را راحتتر بپذیرند و با آن کنار بیایند. ای کاش دخترِ آخر هم سالها پیش به سوگ پسرِ آخرین عمو که به هر دلیلی رفته بود مینشست و نمیگذاشت غم ذره ذره او را ببلعد. با تمام سختیها ولی به گمانم شاهد رفتنهای متوالی بودن و به سوگ نشستن بهتر است از غرق شدن در غمی بیپایان و متوجه سایر رفتنها نشدن.