زادهی پاییز
مگر میشود فقط یک بار متولد شد و یک بار مرد؟ اگر تحولات جسمی، تولد و مرگ روزانهی سلولها و هر آنچه را که در جسم اتفاق میافتد ندید بگیری؛ اگر این موضوع که هر شب به نوعی میمیری و هر روز صبح، به گونهای زاده میشوی، را هم به کناری بگذاری، شاید بتوان گفت که جسم یک بار متولد میشود و یک بار هم میمیرد. من، ولی در مورد چیزی فراتر از جسم حرف میزنم. چیزی در درونت که ارزش اصلی تو بر آن اساس است و آن هم عجیب با مرگ و زندگی گره خورده.
در دل هر روزهی زندگی، بارها مرگ را به چشم میبینی و تجربهاش میکنی. تو زندهای اما چیزی در درون تو برای همیشه حیات را بدرود میگوید. تو راه میروی اما بخشی از وجودت میمیرد و تا همیشه فلج میمانی. تو حرف میزنی اما قطعهای از درونت لال میشود از بیان خودش. ولی... ولی، خنکای نهفته در بعضی لحظات، آرامش مستتر در برخی احساسات و ناب بودن مجموعهای از تجربیات کاری میکند تا دم به دم متولد شوی. هر لحظه، با دردی شیرین، با رنجی به جان خریدنی، با طعمی تکرار نشدنی. بدون مرگ. تا ابد.
تقویمها خبر از تولد جسمت میدهند. میگویند زادهی تابستانی و بیست و پنچ بهار را پشت سر گذاشتهای. اما نگاهی ساده به دلت و عمق چشمانت، نشان میدهد که بیش از اینها سن داری، در یک روز پاییزی متولد شدهای و پس از آن هر روز، هر لحظه متولد میشوی. اینکه تقویمها چه میگویند را بسپار به آنانی که به آن بها میدهند عزیز من! بگذار ندانند از آن پاییزی و پاییز از آن توست.