فشار
وقتی که فشار زیاد میشود و سرم شلوغ، وقتی هزاران کار دارم برای انجام دادن و هزاران فکر برای پرداختن، وقتی این معدهی لعنتی بی هیچ دلیلی به سخن میآید و کارهای نکرده در ذهنم رژه میروند، نمیدانم چرا ناگهان سر و کلهی شماها هم پیدا میشود. شماهایی که اهل ماندن نبودهاید و نیستید، اما انگار تا ابد، در من ماندگارید.
نه عزیزان من؛ نه! شما نرفتهاید. شما با مناید و من با شما.
وقتی که شنیدن عاشقانههای روزمرهی یک مادر و دختر دنیا را بارانی میکند، وقتی یک دوست "ماهم" را پسوند اسمم میکند و ته دلم را از نبودنش میلرزاند، وقتی کتابی به دست میگیرم و میخواهم بلافاصله حرفهای کتابیِ نگفتنیام را برای تویی که دیگر نیستی بگویم، وقتی شب تا صبح با آن لبخند ته دل خالیکن ِ دوستداشتنیات مهمان همیشگی خواب و خیالم میشوی و به بافتهها و یافتههایم گوش میدهی، یعنی شماها در مناید. بخشی از من. جزء ثابتی از من. باز هم بگویم؟
میدانید عزیزانم؛
کاری ندارم که سرنوشت شما رفتن بود و سرنوشت من ماندن؛ یا انتخاب شما رفتن بود، و بیچارگیِ من ماندن. کاری ندارم که حالا که تمام ِ شما در من شناور است، اندکی از من هم در شما وجود دارد یا نه. فقط همینقدر بگویم که آنقدر در مناید، آنقدر با وجودم در هم آمیختهاید که ذرهای، فقط ذرهای فشار کاری میکند تا بیش از پیش در آنچه میبینم و آنچه میبویم و آنچه میزیم موج بزنید و بتراوید به سر و روی زندگیام.