رویا
يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ق.ظ
دست هایش را کنار صورتش گذاشت و سرش را چسباند به شیشه ماشین. زل زد به بادکنک هایی که صندلی عقب را پر کرده بودند. به چه فکر می کرد؟ شصت و دو ثانیه برای فکر، مقایسه یا رویاپردازی وقت داشت. سرش را کج کرد و زل زد به عروس خندان نشسته در صندلی جلو. هیچ حرکتی نمی کرد. ثانیه ها به سرعت سپری می شدند. تنها سی ثانیه باقی مانده بود. به گمانم در این سی ثانیه، به دنبال یافتن لحظه ای ناب، لحظه ای فارغ از سختی ها، به دنبال پاسخ دادن به این سوال که آیا او هم روزی این چنین می خندد یا نه، سی سال را جلو رفت.
چراغ سبز شد و وقت تمام. عروس و داماد خندان، متوجه دو دست کوچکی که امکان دیدن را برای آن دو چشم مهربان فراهم کرده بود، نشدند و رفتند. دست های دخترک از شیشه کنده شد. انگار در این دنیا نبود. ماشین ها حرکت می کردند و او همچنان بی حرکت همان جا ایستاده بود.
۹۶/۰۱/۲۷
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد...
نمیدونم که هدف نگارنده ی عزیزتر از جان، از انتخاب این لغات، به کارگیری شون به عنوان نماد بود یا نه، اما من عجیب یاد وقت هایی افتادم که از پنجره های مه گرفته ای به آسایش و لبخندِ "زیر سقف نشین ها" زل زده بودم ...