منطقه امن
سرش را برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد. آسمان آبی تر بود. ابرها سفیدتر. کوه ها قهوه ای تر. بیابان خاکی تر و درخت ها سبزتر. چقدر همه چیز متفاوت بود. رنگ ها جلوه ای دیگر از خودشان را به نمایش گذاشته بودند. همه چیز تغییر کرده بود. انگار دنیا شفاف تر شده بود.
سرش را برگرداند و زل زد به "او"ی در حال رانندگی. همایون می خواند و "او" با عینکی بر چشم، زل زده بود به جاده ی بی انتها. سرش را به سمتش نگه داشت و تکیه داد به صندلی. شروع کرد به حرف زدن. سوال پرسید و "او" جواب داد. خاطره گفت و "او" خندید. حرف زدنشان تمام شد و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. غرق شد در صدای در حال پخش. همراه شد با کلماتی که بر جان می نشستند. چشم هایش را بست. چند لحظه ای گذشت. چشم هایش را باز کرد و "او" دوباره پدیدار شد. در چهره اش چیزی آرامش بخش وجود داشت. در سکوت چهره اش را کاوید. به دنبال عامل آرامش بود. نگاهش خیره ماند به سایه ای از عینک که دور چشمش افتاده بود و چشمی که مستقیم را نگاه می کرد. تمامِ تمامِ دنیا خلاصه شد در آن دو سانتی متر، در آن منطقه ی کوچک، که آرامش را کُرور کُرور روانه درونش میکرد. گردنش از کج بودن درد گرفته بود. ولی مهم نبود. مهم، زندگی کردن در منطقه ی امنی بود، که گه گاه به سمتش مایل می شد و حسی ناب را برایش ایجاد می کرد.
برام هیچ حسی شبیه تو نیست/ کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه/ همین که کنارت نفس میکشم
چه عاشقانه خوبی نوشتید
دلم خواست!