بیداری صبحگاهی
صدای محوی می آمد. صدایی خیلی خیلی محو. صدا کم کم بلند و بلندتر شد. چشم هایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم و کی خوابیده ام و حدوداً چه ساعتی باید باشد. دستم خواب رفته بود. غلطی زدم و پتو را روی سرم کشیدم و دوباره چشم هایم را بستم. دوباره همان صدا آمد. همان قدر محو و همان قدر غیر قابل تشخیص. بی حرکت دراز کشیده بودم. صدای دورِ محو ِ ته دل خالی کن همچنان تکرار می شد. نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفته بود. صدا متوقف شد. اما در ذهن من دائم تکرار می شد. تکراری همراه با تداعی تصاویر مِه گرفته ِ عجیبی که نمیدانم تجربه شان کرده بودم یا تنها خیال بودند.
ناگهان "لا اله الاالله" بلندی شنیدم و چشم هایم بازِ باز شد. صدای محو مربوط به تشییع جنازه بود؟ این موقع صبح؟ ناخودآگاه جلوی پنجره رفتم. پیشانی ام را تکیه دادم به شیشه و از 4 طبقه بالاتر زل زدم به دو مرد سیاه پوشی که وسط کوچه ایستاده بودند و افرادی که کم کم به آن ها می پیوستند. تا به حال از بالا شاهد حرکت یک جنازه بر روی دست ها نبودم. بی حرکت دراز کشیده بود. پارچه ای روی صورتش بود و انبوهی گل پر پر شده بر روی تنش. جنازه از دیدم خارج شد و زنی مویه کنان جایگزین آن شد. بی تابی می کرد. ضجه می زد. ناگهان روی زمین نشست و بلند گریه کرد. صدای گریه اش غیر قابل تحمل بود. دو زن سیاه پوش چادری کنارش آمدند. زن سمت چپ سرش را در آغوش گرفت. چیزی در گوشش زمزمه کرد. چادرش را به دندان گرفت و دستِ زن بی تاب را گرفت و با کمک زن سمت راست بلندش کردند. سر ِ زن پایین خم شده بود. تنها رنگ ِ متضاد موجود در این جمعیتِ یک دست مشکی، موهای زن بود که از زیر شال سیاه رنگش بیرون ریخته بود و با هر ضجه در هوا تکان می خورد. از بقیه عقب مانده بودند. زن توان راه رفتن نداشت. با کمک دو زن دیگر پاهایش را روی زمین کشید و آن قدر اندک اندک جلو رفت، که دیگر دیده نشد. صدا دوباره محو شد و انگار نه انگار که اصلا صدایی بوده و مُرده و زنده گانی که از این حوالی گذشته اند. سکوت همه جا را فرا گرفت.