منِ او
در من شهر کوچکی وجود دارد. دختری در آن زندگی می کند که بی اندازه پدر و مادر را دوست دارد و به هیچ قیمتی توان آزردنشان را ندارد. دوستی وجود دارد که گاه مهربان است و گاه سرسخت و لجباز. خواهری که خود را مادر می داند. دانشجویی که بخش بزرگی از هدف زندگی را نهفته در درس می بیند. دانشمندی که خفته است و به دنبال فرصتی برای بیداری است. کودکی که برخی اوقات شاد است و دوان دوان از این سو به آن سو می رود، بعضی اوقات غمگین و خسته و سایر اوقات شیطان و پر سر و صدا؛ همسری که می خواهد تا ابد همراه باشد. مادری که... آشنایی که... شاگردی که...
در من ساکنین بی شماری وجود دارند. ساکنین آشنا و نا آشنا. شناخته شده و شناخته نشده. کسانی که راه برخورد با آن ها را می دانم و کسانی که راه کنترلشان را هنوز نیاموخته ام. در من افرادی وجود دارند که هر روز با حسی نو، رفتاری متفاوت و تلنگری جدید، از خواب بیدار می شوند و زندگی را از سر می گیرند.
در من شهر کوچکِ پر جمعیتی وجود دارد. شهری پر دغدغه. شهری گاه آرام و گاه نابه سامان. شهر ِکوچک ِدرون را همه جا همراه خود دارم و به فراخور زمان و مکان، هر بار یکی از شهروندان زمام امور را به دست می گیرد.
این منِ پر جمعیت در کنار "او" که می نشیند همه چیز فرق می کند. دیگر خبری از تک تک شهروندان نیست. دختر، دوست، خواهر، دانشجو، دانشمند، کودک، ریز و درشت، پیر و جوان، مهم و غیر مهم، همه و همه دست به دست هم می دهند تا "او" را بهتر ببینند، بهتر بشنوند، بهتر ببویند و بهتر زندگی کنند. پای "او" که وسط می آید، همه و همه یکی می شوند و تنها برای "او"... شهرِ پرجمعیت، به طرزی عجیب و عمیق در هم گره می خورد و موجودی جدید را می آفریند: "منِ او".