همزادپنداری مریض گونه
از خانه بیرون می آیم. در را قفل می کنم و منتظر آسانسور می مانم. درب آسانسور را که باز می کنم، خودم را کنترل می کنم تا جیغ نزنم. غیر از عادت کردن به خالی بودنش، توقع دیدن یک خانم گریان را آن هم این موقع صبح، توی ماه رمضان ندارم. زیر لب سلام می کنم و وارد آسانسور می شوم. در تمام مدت گوشی موبایل دستش است و می شنود و آرام آرام گریه می کند. چشمم می افتد به قیافه ی نالانم در آینه. پتانسیل این را دارم که کنارش بایستم و اشک در برابر اشک، همراهی اش کنم. می رسیم به طبقه همکف. من مات و مبهوت ایستاده ام. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ زن ِ گریان سریع درب آسانسور را باز می کند و می رود. من کند ترم. بیرون که می روم خبری از او نیست. توی کوچه که می روم باز می بینمش. توی پیاده رو همچنان گوشی به دست راه می رود. مثل یک سرعت گیر، سرعتم را اول صبحی گرفته. چند نفس عمیق می کشم و نادیده می گیرمش و تند تر به راهم ادامه می دهم.
می روم آن طرف خیابان. هنوز سر جایم متوقف نشده ام که یک ماشین جلویم می ایستد. راننده یک پیرمرد مهربان است. مقصد را می گویم و او با "بفرما بابا جان" به استقبالم می آید. درب عقب را باز می کنم و می نشینم. شروع می کند به حرف زدن. به اینکه امتحان دارم؟ کوتاه جوابش را می دهم. برایم می گوید که دلش از پاسخ های کوتاه و آدم هایی که به موی سپیدش بی اعتمادند، می گیرد. بی وقفه حرف می زند. از توی آینه نگاهم می کند و منتظر جواب است. ذهنم پر است از مواد سفارش داده نشده، آزمایشگاه، "او" ، گوشی خاموش دوست جان و دسته کلید که یادم نمی آید بعد از قفل کردن ِدر، کجا گذاشتمش. جوابی ندارم. سرم را بلند می کنم. به چشمهای منتظرش از توی آینه نگاه می کنم و می گویم که باید به این آدم ها حق داد. نا امنی بیشتر و جدی تر از این حرف هاست. حق می دهد و باز صحبت می کند. از خودش می گوید و جنبه هایی عجیب از ناامنی، که باورم نمی شود. می ترسم. گشاد شدن مردمک چشم هایم را حس می کنم. بالا رفتن ابروهایم را. خشک تر شدن گلویم را. او حرف می زند و من باز مات و مبهوتم. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟
پیاده می شوم و می رسم به پلِ هواییِ نفس گیرِ همیشگی. پله ها را تند تند بالا می روم که گوشی ام زنگ می خورد. مامان است. با انرژی جواب می دهم و می رویم سراغ صحبت های شیرین مادرانه دخترانه. ولی صدایش مثل هر روز نیست. آن قدر می شناسمش که به لایه های عمیقِ ناراحتیِ نهفته در صدایش پی ببرم. به روی خودم نمی آورم. باز هم می گویم و می خندم و تعریف می کنم. ولی من آدم به روی خود نیاوردن نیستم. دل توی دلم نیست که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ به روش همیشگی اصرار می کنم و حرف هایمان تغییر شکل می دهند به دردودل های مادرانه دخترانه ای.
می رسم خوابگاه. اول می روم سراغ هم اتاقی جان. کمی خوش و بش می کنیم. تمام ذهنم درگیر گوشی خاموش دوست جان است. متوجه نصف حرف هایی که می زنیم نمی شوم. تمام تلاشم را می کنم تا هم اتاقی جان متوجه حواس پرت و بی حوصلگی و انرژی ای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده نشود. گوشی ام زنگ می خورد. دوست جان است. بلافاصله به اتاق او می روم تا از شر این نگرانی لعنتی خلاص شوم.
راه می افتیم به سمت دانشگاه. حرف می زنیم و می خندیم. نگرانی ها و حرف ها و بی انرژی بودنمان از چشم هایمان معلوم است ولی تمامشان را زیر نقابی خندان قایم کرده ایم و شانه به شانه راه می رویم. بعد از روزها دوری از کتابخانه، دوباره راهی محدوده امنم می شوم و دوست جان سراغ کارش می رود. سرگرم درس خواندنم که چشم های مهربانش خودنمایی می کند. در حال برگشت به خوابگاه است و باز لحظه خداحافظی. نگرانش هستم. دوست دارم سوال بارانش کنم. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ اما هیچ نمی گویم. دستش در دستم است. دستم در دستش است که زل می زند در چشم هایم و می پرسد اگر جای او بودم چکار می کردم. دلم ناگهان برای آن روزها که در بالکن را باز می کردیم تا اتاق پر شود از نسیم و هر کدام به بهانه درس می نشستیم پشت لپ تاپ و فقط و فقط حرف می زدیم تنگ می شود. دلم می خواهد بی وقفه برایش حرف بزنم. دلم می خواهد حرف هایم را از چشم هایم بخواند. چند جمله نامفهوم به عنوان جواب می گویم و خداحافظی می کنیم.
برمی گردم پشت میز. اندکی درس می خوانم و اندکی به چه کنم چه کنم هایم می پردازم. دیگر انرژی ای برایم نمانده. خالی ام. تهی. دشارژ. هندزفری را توی گوشم می گذارم و صدای آهنگ را زیاد می کنم. فکر می کنم و فکر. دنبال مهارت آموزی ام. مهارت های جدید. مهارتِ در لحظه زندگی کردن. مهارتِ تا حد مرگ تحت تاثیر قرار نگرفتن. فکر می کنم و فکر. که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ قول و قرارهایی جدی با خودم می گذارم و دوباره می روم سراغ درس. غرق می شوم در آن. قول و قرار ها اثر گذاشته اند انگار. سرگرم درسم که کسی روی میز می زند. سرم را بلند می کنم. مسئول کتابخانه است. می گوید معلوم هست حواسم کجاست؟ توی دلم می گویم هزار جا و ناگهان یاد قول و قرارم می افتم و اصلاحش می کنم. می گوید همه رفته اند و منتظر است تا من هم بروم. سرم را بلند می کنم. هیچ کس توی کتابخانه نیست. از قول و قراری که قابلیت افزایش تمرکز را دارد بیشتر خوشم می آید. بلند می شوم. وسایلم را جمع می کنم و با اندک انرژی باقی مانده، آرام آرام به استقبال "او" می روم.
2. دلم میخواست منم بگم که دلم تنگ شده واسه اون روزا اما همه دلتنگی ها فدای سر روزای آروم و خوش زندگی شما :)
3. جمله های نامفهومت هم باعث دلگرمیه :)
4. امیدوارم که توی روش جدیدت موفق بشی و بعدش به منم یاد بدی :)