این شب ها
هر شب می آیی و می نشینی رو به رویم. چشم هایت را تا نیمه باز می کنی، با یکی از آن نیم نگاه های معروفت سلام می کنی و چشم ها را باز می بندی و می روی سراغ غذا خوردن. غذا خوردنمان با هم متفاوت است. تو به بشقابت نگاه می کنی و تند می خوری، من به تو نگاه می کنم و آرام.
این شب ها را به گونه ای خاص دوست دارم. این لحظات را نیز. این سحر ها را هم. توجهات خواب آلوده ی تو را هم. شربت ریختنِ چشم بسته و حواس جمعت به خالی شدن لیوان را هم. من هنوز به نصف بشقاب نرسیده، تمام شدن غذایت را هم. تشکرهای آغشته به خواب و خستگی ات را هم.
در میان تمام این شب های دوست داشتنی، دیشب را دوست تر می دارم. می دانی چرا؟ نمی دانم تو غذایت را زودتر از همیشه تمام کردی یا من آرام تر از همیشه پیش رفتم. دست هایت را زیر چانه زدی و چشم هایت را بستی. دانه دانه های برنج، ذره ذره ی غذا با تصویر معصوم و دوست داشتنی تو خوش طعم تر می شدند و بر جانم می نشستند.
می دانی عزیز من! دوست داشتن خیلی عجیب است. خیلی غریب. باورم نمی شود که آدم می تواند از دیدن موجود خوابالوی روبه رویش، که کلمه ای حرف هم نمی زند، غرق شادی شود.
این شب ها را به گونه ای خاص دوست دارم. شب هایی که می شود، یواشکی نگاهت کرد، قربان صدقه ات رفت و خدا را برای داشتنت شکر کرد ...