موضعِ صبر
جور عجیبی هستم. بسیار عجیب. در حالی ام که تا به حال تجربه اش نکرده ام. می خواهم حرف بزنم، اشک ها سُر می خورند بیرون. می خواهم نفس بکشم، اشک ها سرازیر می شوند. اشک ها سَد می شوند بین من و هر کار. بین من و خودم. این حال خاص را دوست دارم. این انقلاب درونی را. این تحول پیش بینی نشده را. این ناباوری دوست داشتنی را. این تعلق خاطرِ غریب را. این دل از کف دادن را. این تماماً "او" شدن را...
قدیم تر ها بود. نمی دانم در سال های پر شور هجده نوزده سالگی یا همین یکی دو سالِ پیش، یا چند ماه قبل. می نشستم، شعر می خواندم و لذت می بردم. سعدی می خواندم و دنیا را فراموش می کردم. غرق می شدم در بیت بیت آن.
سعدی، درون گود، شعر گویان؛ من، بیرون گود، به به و چه چه کنان. "تقدیر درین میانم انداخت" را می خواندم و می گذشتم. لذت می بردم، ولی چه می دانستم "غیر از تو به خاطر اندرم نیست" یعنی چه. چه می دانستم درد پنهان در " هم دردی و هم دوای دردی" را. چه می دانستم عمق مفهوم نهفته در "دل موضع ِ صبر بود و بردی" را. بی تابی های گاه و بی گاه را. دل آشوبه های لذت بخش را. حساس شدن های عجیب و غریب را. ناصبوری را.
جور عجیبی هستم عزیز من! جوری عجیب خاص. " عشق آمد و رسم عقل برداشت/ شوق آمد و بیخ صبر بر کند" را ببین در من...