ساعت سه نیمه شب
ساعت از سه گذشته بود. سه ی نیمه شب. در راه پله، روی پله نشسته بودیم و در تاریکی ناپدید شده بودیم. من سایه ای محو از تو را می دیدم که کنارم نشسته است. همین. با چشمانی که گه گاه برق می زد و دلم را پر از شوق، پر از ذوق و پر از خواستنت می کرد. هوا بی نهایت گرم بود. گرمای هوا، گرمای وجود تو، دل گرمی کنار تو بودن و دست های گرمی که دورم حلقه شده بود، بی قرارم کرده بود. در تاریکی دست هایت را جلو آوردی و روسری ام را باز کردی. برای خنک شدنم روسری ام را که تکان میدادی، هستی ام هم، دوست داشتنم هم، زندگی ام هم، دار و ندارم هم، همراه روسری تکان می خورد.
داشتیم حرف می زدیم. حرف های مهم. به قول خود ِ خودِ دوست داشتنی ات، از آن حرفهای اساسی یواشکی، که سرت را تکیه دادی به سرم و باز ادامه دادی. ناگهان اتفاق خاصی افتاد. انگار ماشین زمان من را بُرد به زمانی که نمیدانم کِی بود، به جایی که نمی دانم کجا بود، به وقتی که نمی دانم چند ساله بودم، روزهایی که نمی دانم اصلا تویی بودی یا نه، اصلا منی در این دنیا وجود داشت یا نه. انگار که من در روز، ساعت و لحظه ای ناشناخته و نیامده و ندیده؛ این روز را دیده بودم. این کنار تو بودن را. این حرف های مهم زدن را. این سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکــ....
ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که فهمیدم انگار تمام عمر را زندگی کرده بودم تا به این جا برسم. این جا روی پله، کنارِ تو، با سری تکیه کرده به سرت و دلی مملؤ از آرامش وجودت.
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود :)