ذکر
تازه رسیده بودم. هم خسته بودم و هم نه. دلم برایشان بیشتر از آنچه که فکرش را می کردم تنگ شده بود. لباس هایم را عوض کردم. دست و صورتم را شستم و با فسقلی جان سرگرم شدم. مامان صدایم کرد تا بروم توی حیاط. دست فسقلی را گرفتم و با خودم همراه کردم. نشسته بودم تا کفش هایش را پایش کنم. سرم پایین بود. صدایم کرد. قند توی دلم از صدای کودکانه و دست های کوچک و توجه بی نهایتش آب شد. سرم را بلند کردم. شروع کرد به بوسیدنم. من را. بینی ام را. پیشانی ام را. شیشه های عینکم را. و دلم را پر کرد از خوشی. از آرامش. از خوشبختی.
دستش را گرفتم تا از پله ها پایین برویم. مامان و بابا نشسته بودند پشت میز و منتظر ما بودند. فسقلی دستم را رها کرد، تندتر از پله ها پایین رفت تا برایم توپ شوت کند و نشانم دهد که توپ بازی کردن را خوب بلد است. سرش با توپ و سه چرخه و خاک های توی باغچه و پر پر کردن رزهای قرمزِ باز شده ی روی بوته گرم شد. رفتم و نشستم کنار مامان و بابا. هوا عالی بود. معرکه. باد می زد و موهایم را پریشان می کرد. مامان دم نوش بِه درست کرده بود. دم نوش را خورده و نخورده، بلند شدم تا بروم سراغ فسقلی جانی که روی سه چرخه گیر کرده بود و بلند، کمک می خواست. مامان لیوان ها را برداشت و رفت. گفت که الان با شام می آید. دوباره برگشتم پشت میز. بابا سرش پایین بود و با رومیزی بازی می کرد. با لامپ های روشن، لکه های عینک بیشتر به چشم می آمدند. دلم میخواست شیر آب را باز کنم، شلنگ را بردارم و بیوفتم به جان این عینک همیشه کثیف. اما مگر دلم می آمد. دیدن اثر آن لب های کوچک ذوق خاصی داشت. در حال فکر کردن و لذت بردن از بودن در جمع و موهای بازی که پخش و پلا می شد و شنیدن صدای حرف زدن بی وقفه ی فسقلی بودم، که بابا پرسید، چه خبر؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چیزی در درونم سقوط کرد. چقدر پیر شده بود. چقدر در مقایسه با آن روزهایی که از اداره می آمد و من می دویدم تا بغلش کنم، با آن روزهایی که می نشستم روی تاب و محکم هلم میداد و دائم یادآوری می کرد که زنجیر را ول نکنم، با آن روزهایی که برایم حرف میزد و می پرسید گوش می کنی؟، با آن روزهایی که صبح به صبح تا مدرسه می رساندم، روزهایی که هر بار با یک هدیه به دیدنمان می آمد، روزهایی که پای صحبت هایم می نشست و اشک توی چشم هایش جمع می شد، چقدر در مقایسه با تمام روزها پیر شده بود. قلبم داشت از جا کنده می شد. دیگر لکه های روی عینکم را نمی دیدم. تنها چیزی که می دیدم ریش های سفیدش بودند و پوست زیر گلو و شانه های افتاده اش. تمام وجودم پر از اشک شده بود. پر از تمایل برای بغل کردنش. پر از غم ِ پیر شدنش. پر از افتخار به بودنش. پر از دلگرمی داشتنش. و پر از عجز و لابه برای حضور همیشگی اش، که پرسید چیزی شده؟
گفتم همیشه خدا کثیفه، هیچ جا رو نمی بینم. بلند شدم، شیر آب را باز کردم و افتادم به جان عینک زبان بسته. در حالی که چقدر دوستش دارم، چقدر دوستش دارم چون ذکری بی پایان در ذهن، دل و وجودم تکرار می شد.