بی تابی
در حال راه رفتنم. تند تند. تصویر چشم های منقبض ات از جلوی چشم هایم کنار نمی رود، که نمی رود. نمی فهمم کی می رسم جلوی در، کی می رسم سر کوچه و کی می رسم جلوی داروخانه تماماً بسته. داروخانه ی بسته را که می بینم تازه به خودم می آیم. ولی تصویر چشم های قرمز پر از دردت کمرنگ که نمی شود هیچ، لحظه به لحظه پر رنگ تر هم می شود. خسته شده ام. عرق کرده ام. لحظه ای می ایستم. آسمان سیاه است. هوا تاریک. بیشتر مغازه ها بسته. ماشین ها سریع می آیند و می روند. آدم ها توی پیاده رو راه می روند و می خندند. چطور می شود خندید؟ مگر از چشم های تو خبر ندارند؟ چطور می شود آرام بود؟ مگر دردمند بودنت را نمی دانند؟
دوباره شروع می کنم به راه رفتن. به خودم اجازه می دهم منتظر سبز شدن چراغ عبور عابر پیاده نشوم و بدوم. به خودم اجازه می دهم هیچ چیز را رعایت نکنم. چشم های دوست داشتنی قرمزت جانی برایم باقی نگذاشته. می روم و سرم از این طرف به آن طرف، به دنبال یک داروخانه ی شبانه روزی باز در یک شب تعطیل می چرخد. نیست. هیچ خبری نیست. روی تابلویی "خانه" به چشمم می خورد و پر می شوم از شوق و ذوقی باور نکردنی. در حال رد شدن از خیابانم که می بینیم "آشپزخانه" است و در کسری از ثانیه، وسط خیابانِ پر از ماشین، پنجر می شوم.
تمام راه رفته را بر میگردم. ذهنِ به هم ریخته و هیچی ندانم از آدرس و خیابان ها، به طرزی شگفت آور خیابان ها و داروخانه هایی را که در این حوالی دیده بودم را با کروکی و مشخصات دقیق به خاطرم می آورد. راه می روم و به تو فکر می کنم. به اینکه اگر درد داشته باشی چه؟ اگر یک لیوان آب بخواهی و من کنارت نباشم چه؟ اگر باز دستت را از درد بر روی پیشانی گرمت بفشاری چه؟ دلم طاقت نمی آورد. می خواهم با تو صحبت کنم. گوشی موبایل در جیب همیشگی نیست. همین یکی را کم داشتم. جا گذاشته ام؟ گم کرده ام؟ در ِ کیف را باز می کنم. همه ی بخش ها را می گردم. نیست. چادرم عقب می رود. کیفم را ول می کنم. دو دستم را برای جلو آوردن چادر که بالا می آورم، متوجه گوشی در دست راستم می شوم. به تو زنگ می زنم. صدایت بی حال است. اصرار می کنی که بر گردم و می گویی که دیر است و دلواپسی. اصرار می کنم که نمی آیم و قول می دهم که زود برگردم. خداحافظی می کنم. بی آنکه من هم از دلواپسی ام بگویم. از دلواپس چشم های قرمزت و قطرات عرق روی پیشانی ات، بودن. از خودم ناراضی ام. چرا من باید یکی باشم. چرا نمی توانم در چنین شرایطی چند تا باشم؟ یکی کنارت باشد. یکی نوازشت کند. یکی برایت چای بیاورد، یکی برود دنبال دارو و یکی بنشیند و دلواپسی های تمام ما یکی ها را بگرید.
راه می روم و دست به دامان خدا می شوم که جانِ من این یکی باز باشد. می روم و می روم. تابلوی داروخانه را که می بینم، قلبم دیوانه وار تر می زند. اگر باز نباشد؟ مردی دست کودکش را گرفته و از درب داروخانه بیرون می آید. دلم آرام می شود. با قدم هایی بلند وارد داروخانه می شوم و دارو ها را می خرم و پرواز می کنم به سمتت.
در را باز می کنم. دراز کشیده ای. بلند می شوی و می نشینی. می بینمت و باز چیزی در درونم تکان می خورد. بهتری. ولی دلم می خواهد گریه کنم. تحمل درد کشیدنت را ندارم. دلم می خواهد همیشه سالم باشی. همیشه سلامت. همیشه قوی. دلم می خواهد درد هایی که سهم توست در این زندگی، برای من باشد و در عوض چشم هایت، چشم هایت، این چشم های دوست داشتنی ِ مهربانت همیشه ی خدا درخشان باشد.
ولی تو کلیه ی مطالبت ، یه منو کپی کن عجیبی نهفته است.....هاهاهاها