ناتوانی
توی ماشین نشسته ایم. من در حال دست و پنجه نرم کردن با سر دردِ بی رحمِ ناشی از سرماخوردگی ام و تو در حال رانندگی. شست دست چپم را روی گیج گاهم می گذارم و تا جایی که می توانم فشار می دهم. معین می خواند و تو رانندگی می کنی و من از درد به نفس های عمیق پناه می برم.
توی فکری. دستت را گذاشته ای روی فرمان، چشم هایت را دوخته ای به اتوبان شلوغ و غرق شده ای در آنچه که نمی دانم چیست. صدایم گرفته است. صدایت می کنم و نمی شنوی. دستم را تکیه میدهم به صندلی ات و زل می زنم به تو.
خبر داری چقدر رانندگی کردنت دلم را می برد؟ بیش از پیش؟ خبر داری وقتی رانندگی میکنی ناتوانی هایم بیشتر به چشمم می آید؟ وقتی این قدر مردانه سکوت می کنی و می رانی، دلم میخواهد بنشینم و آنچه درونم می گذرد را در هزاران کتاب بنویسم. هر بار به یک شکل. هر بار به یک صورت. اما حیف که نه من نوشتن می دانم و نه کلمات قدرت بیان آنچه را که تو هستی، دارند...