فقدان
روزهای خاصی در پیش است. روزهایی تکرار نشدنی. یک بار برای همیشه. روزهایی که انگار همه میخواهند برای به مقصد رسیدن کنارت باشند و کمکت کنند.
راه، زیادی طولانی است. کارهایی که باید انجام شوند، زیادی نیازمند کمک اند. مقصد دور است. بالاست. آدم های دور و اطرافمان، خانواده هایمان کنارمان می ایستند و پله می شوند تا با کمکشان بالا برویم. تا مقصد دور را نزدیک کنیم.
دوشادوش هم کارهای نکرده را انجام می دهیم. دست در دست هم به سمت روزهای روشن قدم بر می داریم. از پله هایی که با حمایت برایمان ساخته اند بالا می رویم و دست نیافتنی ها را ممکن می کنیم.
این جا که ایستاده ایم، دیگر راهی تا هدف نمانده. به جز یک مشکل. جلوی من دیگر پله ای نیست. یک پله بین پله های من کم است. جای یک نفر خالی است. جای یک نفر تا ابد، تا قیام ِ قیامت خالی است. تابِ تحمل دیده شدن هزار باره ی این فقدان را ندارم. باید این جای خالی را پر کرد. هر طور که بشود. باید از این مرحله گذشت. حتی اگر نشود.
خسته شده ام. از جای خالی ای که همیشه به چشم می آید. از ناتوانی ام. از روزهایی که نمی گذرند. از تبعاتی که تمامی ندارند. خیلی خسته ام. زانو می زنم، خودم را گم می کنم در آغوشت و تمام جانم را می گریم. تا پر شود خلأ عظیمی که در برم گرفته است. تا پر شود این فاصله بی نهایت بین دو پله. گریه می کنم. خستگی ام را. دلتنگی ام را. هر آنچه که باید باشد و نیست را. هر آنچه که دلم می خواهد و نمی شود را.
گریه هایم را، بی تابی ام، خستگی ام را، دل ِ شدیدا گرفته ام را صبوری می کنی. سرم را فشار میدهی در آغوشت و با نجواهای بی نظیرت کمکم می کنی تا با تکیه به تو، فقدان پله ای مهم را تاب بیاورم و از این مرحله سخت عبور کنم...
خوبی پله ها اینه که وقتی ازشون میگذری پشت سرت هستن و میشه فراموششون کرد.