آغاز
همه ی روزها به میل ما سپری نمی شوند. جاهایی در زندگی هست که بهتر است، که باید، به دیگران فکر و مطابق خواسته ی آن ها رفتار کرد. این روزهای زندگی هم به میل ما سپری نشد. روزهای خاصِ شروع زندگیمان را در دست گذاشتیم و با تمام احترام سپردیم به بزرگ تر هایمان. تا آن شود که می خواهند. سخت بود. دشوار بود. تحمل می خواست و صبر و خاموش کردن صدای درون. ولی از پس اش بر آمدیم.
راستش را بگویم؟ هیچ وقت، هیچ وقت در زندگی مثل آن روزِ مهم، مثل مراسم بی سر و ته و پر فشار عروسی احساس پوچی و بیهودگی و خجالت زدگی در برابر خودم را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت تا آن لحظه حالم از رسم و رسومات دست و پا گیر و عرف و پا جای پای دیگران گذاشتن ها بد نشده بود. هیچ وقت آن حجم از توجه های بی دلیل ِ اغراق آمیز را ندیده بودیم. اگر بخواهم تمام راستش را بگویم هایم را برایت بگویم، تمامی ندارد. اما می دانی عزیز ِ من...
تمامِ تمامِ آنچه که آرامم می کرد و آن لبخندِ گاه بی رمق را بر لبانم می نشاند، این بود که می دانستم تو هم مانند من فکر می کنی. این بود که می دانستم تو هم احترام گذاشته ای. تو هم در حال خاموش کردن صدای درونت هستی.
می دانی عزیز جانم!
همه ی سختی ها و فشار های وحشتناک ِ موجود در روزهای قبل و خود آن روز، تنها و تنها با معرفی افتخار آمیز تو به اطرافیان دود شدند و دلم گرم و آرام شد. افتخار به انتخابی که کرده ای و محو شدن در کسی که بی اندازه دوستش می داری، دلیل خوبی برای چشم بستن به روی تمام سختی ها و تفاوت هاست. قبول داری؟
از اینجا به بعدِ زندگی ام را در دست گذاشته ام و این بار، با تمام عشق به تو می سپارم. تا آن شود که می خواهیم. تا بسازیم آنچه را که می خواهیم...