...
می ایستم جلوی آینه. موهایم را شانه می کنم. می بندم. کشو را باز می کنم. برس را سر جایش می گذارم. کرم را بر میدارم و به دست های خشک و ترک خورده ام می زنم. کمی توی آینه به آنچه در درون چشم هایم موج می زند نگاه می کنم. عینکم را در می آورم. موهای جمع شده و به هم ریخته ی پشت گوشم را مرتب می کنم. عینکم را تمیز می کنم و دوباره می زنم. به اسپری ها و ادکلن ها نگاه می کنم. دستم ناخودآگاه سمت اسپری شیفون می رود. برش می دارم، درش را باز می کنم. دستم را رویش فشار می دهم، لباسم و اتاق را پر می کنم از بوی خاصش. ناگهان حالم جوری عجیب می شود. نمی دانم چرا یادم میرود که به خودم بارها قول داده ام که از این اسپری نباید زد. حالم دگرگون می شود. باز افکار مختلف حمله می کنند به من. که دنیا چه عجیب است. که آدم چقدر نمی داند چه در انتظارش است. که زندگی گاه می تواند چه کوتاه، چه غافلگیرکننده، چه نفس گیر باشد.
می نشینم لبه تخت و زل می زنم به اسپری که همچنان در دستم است. چرا این اسپری بوی آن عطر کاملا متفاوت را برایم تداعی می کند؟ بوی عطری که هیچ وقت خودآگاه متوجهش نبودم. اما حالا اینجا ناخودآگاه به یادش می افتم و باعث می شود دلم عجیب از این مرگ ناگهانی بگیرد. مگر می شود آدم از مرگ یک کارمند که حالا به خاطر کارش هر روز او را در دانشگاه می دید، این قدر متاثر شود؟ مگر می شود قدرت این تأثر آنقدر باشد که پاهایم توان وارد شدن به اتاقی با صندلی ای خالی از او را نداشته باشد؟ چرا تصویر دست لرزانش بر روی موس با چشم هایی که برای بهتر دیدن اندکی تنگ شده بود و به مانیتور زل زده بود، از خاطرم نمی رود؟ دنیا چه عجیب است. آدم ها چه عجیب اند. زندگی چه باورنکردنی است.
برایش فاتحه می خوانم. لباسم را عوض می کنم و اسپری دیگری بر می دارم و می پاشم به روی افکار مختلف و حال عجیبم و از اتاق بیرون می روم.