دخترانگی
آمد و نشست روی صندلی کنار من. متوجه اش نشدم. سرم پایین بود و سرگرم گوشی و چک کردن پیام ها بودم. اول دستش توجهم را جلب کرد. دست سراسر پر از انگشترهای عجیب و غریب اش. در هر چهار انگشت دست چپش انگشترهایی بزرگ و به شدت عجیب بود. سرم را برگرداندم تا چهره اش را هم ببینم. با دیدنش جا خوردم. حس کردم یک پسر کنارم نشسته و چند دقیقه است به دست سمت راستم لم داده. قطار آمد. همگی سوار قطار به شدت پر شدیم. روبه روی من ایستاد. در چشم هایش هیچ حسی دیده نمی شد. با تمام دخترانی که پسرگونه لباس می پوشند، فرق داشت. هیچ گونه دخترانگی در او نبود. موهایش را کوتاه و بلند، نامنظم کوتاه ِکوتاه کرده بود. شلوار جین گشادی تنش بود با بلوزی آبی و کلاهی قرمز روی موهای بسیار کوتاهش. هیچ تفاوتی با یک پسر نداشت. هیچ تفاوتی. اگر زیر چشم های سرد و بی روحش مداد مشکی نکشیده بود، اگر گوش های فاقد سوراخش را با گوشواره های ساده ی مگنتی زینت نداده بود، می شد خودِ خودِ یک پسر.
در تمام راه زل زدم به او. ناخواسته. چیزی رنجمم می داد. چیزی که نمی دانم چه بود. خسته بود. بی روح. سرد. بی تفاوت. و این حجم از بی تفاوتی و عجیب بودن، برایم غریب بود. دلم برایش می سوخت. هیچ از او نمی دانستم ولی می سوخت. دلم هم برای او، هم برای سایر دختران مثل او که به هر دلیل دخترانگی را دوست ندارند یا مجبور می شوند دوست نداشته باشند، عجیب می سوخت.