اشک
اشک چه پدیده ی عجیبی است. چه عکس العمل فیزیولوژیک تشخیص ناپذیری ست. دلم می گیرد اشک هایم سرازیر می شود. خسته می شوم، اشک ها می پاشند بیرون. نگران می شوم اشک ها می جوشند. ناراحت می شوم راهی برای خودنمایی پیدا می کنند. ذوق زده می شوم در چشم هایم می درخشند و گونه هایم را خیس می کنند. تحقیر می شوم سُر می خورند در درونم. مستاصل می شوم و در کسری از ثانیه کلِ وجودم را خیس می کنند. اشک ها چقدر عجیب اند. اشک ها چقدر غریب اند.
غده های اشکی خیال ِ خام اند. خیال خام ماهایی که یک عمر با درس خواندنمان فکر می کنیم میتوانیم همه چیز را تفسیر کنیم. لاکریمال گلند کجا بود. خوشحال که باشم اشک ها از ته قلبم منشأ می گیرند. نگران که باشم از تمام تمام سلول هایم. خسته که باشم از درون مغزم. ناراحت که باشم از جایی ناشناخته. هر بار از یک جا. هر بهانه و یک منشأ.
خواستن توانستن است شعاری بیش نیست. این حرف ها کجا بود؟ اشک ها را نمی شود فهمید. می خواهم ولی نمی توانم. نمی شود درکشان کرد. نمی شود زبانشان را فهمید و حالی شان کرد باید خویشتن دار باشند و همیشه و هر لحظه و به هر بهانه خودنمایی نکنند.
نمی شود که نمی شود که نمی شود...